این روزا اینقدر دلم گرفته که دلم میخواد برم ی جای نامعلوم
بغضی که توی گلومه روز به روز داره بزرگتر میشه
من چرا ابروهامو تاتو کردم
آخه چرا
دلم میخواد خودمو بگیرم حسابی بزنم
دلم ابروهای خودمو میخواد
آخه این چه کاری بود که من کردم یکی بیاد بگیره حسابی دعوام کنه
تعطیلات تابستونی تموم شد و از شنبه باید برم مدرسه . کلی دلم برای اول مهر تنگ شده ... من عاشق ماه مهرم . نیکان هم حرف زدنش دیگه تقریبا کامل شده و میتونه منظورشو کاملا برسونه... وقتی مادر میشی انگار خودتم دوباره متولد میشی و از اول با کودکت بزرگ میشی و تجربه میکنی و یاد میگیری ... از وقتی نیکان به دنیا اومده منم کلی تغییر کردم و پا به پای اون بزرگ شدم ... خیلی از عادت هامو تغییر دادم ... خیلی کارا رو سعی کردم انجام ندم و گاهی احساس میکنم با شیرین دو سال پیش چقدر متفاوت ترم ... الان انگار صبورتر و خونسردترم و بیشتر به حفظ آرامش حریم خونه پایبندترم ... کمتر به حرفای دیگران توجه میکنم ... بیشتر دنبال یاد گرفتن هستم و اکثر اوقات رفتارم و نحوه برخوردم با نیکان رو پیش خودم تحلیل میکنم و اشتباهاتمو پیدا میکنم تا کمتر در برخورد باهاش اشتباه کنم و بیشتر بهش عشق بورزم .... این روزا مشغول جدا کردن اتاقش هستم به نظرم هر چی کوچولوتر باشه جدا شدنش راحت تره .... البته فعلا شبا منم توی اتاق نیکان میخوابم تا ی مدتی که به محیط اتاقش عادت کنه ... روزی که اتاقشو مرتب کردیم و تختشو به اتاق خودش منتقل کردیم خیلی ذوق داشت الانم هر کی رو میبینه براش تعریف میکنه که اتاق دارم ... کمد دارم ... استیکر ماشین مک کوئین دارم و خلاصه کلی ذوق میکنه برای اتاقش و وسایلاش.... هر بار که بخوام به وسایلاش دست بزنم یا وارد اناقش بشم اجازه میگیرم اینجوری حس مالکیت رو درک میکنه و یاد میگیره که اونم برای استفاده از وسایل دیگران باید اجازه بگیره ...خلاصه که روزای مادرانه خیلی زیبایی دارم ... خیلی مزه میده که فسقلیت میاد بغلت میکنه و در گوشت میگه عاشقتم و دوست دارم ....❤❤❤
بیمه زندگی ثبت نام کردم .... برای نیکان
احساس می کنم چند ماه گذشته تنها کار مفیدی که کرده ام همین است
خدایا میدونم که کنارم هستی
اما لطفا دستمو بگیر ...
خدایا خیلی بهت احتیاج دارم
خدایا به دلم آرامش بده
خدایا درونم خیلی پر تلاطم و ناآرومه
خدایا از این وضعیت خسته شدم خواهش میکنم کمک کن درست بشه
خسته ام ...
کلافه ام ...
داغونم ...
همه چیز به هم ریخته ... هیچی سر جای خودش نیست
این روزا تنهام ... و تنهایی خیلی سخت و بده
مادر خوبی هم نیستم ...
دغدغه های مالی کی میخواد تموم بشه
کی قراره ی نفس راحت بکشیم ...
میدونم این روزای سخت تموم میشه اما فکر کنم توان منم تا اون موقع چیزی ازش باقی نمونه ...
دلم میخواد ی روز حداقل ی روز رو بدون نگرانی و دغدغه بگذرونم
امروز رو به بدترین نحو ممکن شروع کنم
امروزو دوست ندارم .... اصن هر روزی که توش نیکان گریه کرده باشه دوست ندارم
الان دلم میخواد بشینم و ی دل سیر گریه کنم ..