-
خبرت هست ....
شنبه 11 مردادماه سال 1393 09:32
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ طاقت بار فراق این همه ایامم نیست ....
-
کشور غمگین ...!
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1393 10:19
وقتی طبق رده بندی گالوپ ایران دومین کشور غمگین دنیاست ... چرا ....
-
پنجره ....
سهشنبه 7 مردادماه سال 1393 15:26
از اواخر تابستان 91 پنجره اتاق باز نشده بود .... تخت نیکان کنار پنجره است و پارسال که نی نی بود و امسال هم وروجک دیگر به راحتی می تواند پنجره را باز کند ... تازه چسب کاری اش هم کرده بودیم که به راحتی باز نشود ... کار از محکم کاری عیب نمی کند. همسر سرمایی است و با خنکی کولر دل درد می گیرد و بعضی شب ها به خاطر من و...
-
مادر، همه جوره اش خوب است
یکشنبه 5 مردادماه سال 1393 09:44
این متن را جایی خوانده و می گوید همچین مادری باش ... اگر بتوانم این مدلی باشم خیلی خوب است هم برای خودم، هم برای نیکان می گوید اینطوری آرامش بیشتری داری و برای هر سه تایمان خوب است کاش بتوانم ... تلاش میکنم که بتوانم... مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای خودخواه بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست،...
-
7 تمام ....
یکشنبه 5 مردادماه سال 1393 08:55
امروز وارد هشتمین سال زندگی مشترکمان شدیم سال هایی پر از پستی و بلندی .... خوشی و ناخوشی ... اما برآیند روزهایمان رو به خوشبختی است الهی که سال های آینده مان هم رو به خوشبختی باشد .....
-
مدل جدید من ....!
دوشنبه 30 تیرماه سال 1393 00:18
چرا من این مدلی شدم ..... تحمل صدای گریه هیچ بچه ای رو ندارم وقتی صدای گریه ی بچه رو می شنوم قلبم می گیره .... حالم بد میشه دلم میخواد برم بغلش کنم تا آروم بشه امروز ی کم دیگه مونده بود بچه رو از مادرش بگیرم ... خیلی جلوی خودمو گرفتم اینجوری خوب نیست....... اصلا خوب نیست
-
نیکان و 17 ماهگی
یکشنبه 29 تیرماه سال 1393 10:36
خیلی وقته برات ننوشتم از شیطنت هات و وروجک بازیات ننوشتم وروجک مامان حسابی بزرگ شدی برای خودت، تا کسی روی میز، دیوار، در قابلمه یا هر چیز دیگه ای ضرب میگیره تو میای وسط و شروع میکنی به رقصیدن اونم چه رقصی ... دیگه همه اعضای بدنتو میشناسی و وقتی ما اسمشون میگیم سریع نشونشون میدی وقتی گوشاتو میگیری قیافه ات خیلی بامزه...
-
گل و لبخند
یکشنبه 29 تیرماه سال 1393 10:02
حس خوبی بهم داد اینجا، گلدان ِ گلت، گل کرده آنجا، تو حتما لبخند زده ای... "افشین صالحی "
-
کلاه ....
سهشنبه 24 تیرماه سال 1393 17:06
عشق کلاهیست که بر سر میگذاریم بیآنکه رگباری آزارمان دهد عشق جادهای ست که در مینوردیم بیآنکه ایمانمان با کعبهای دور رفته باشد چراکه رگبار را نمیشناسیم راهرا نمیشناسیم عشق را نمیشناسیم. شعر «کلاه» از «شمس لنگرودی» از کتاب: مجموعه اشعار شمس لنگرودی، نشر نگاه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 تیرماه سال 1393 16:35
دیروز یهو عصبی شدم ...... بعد از اینکه 10 بار اساب بازیا رو جمع کردم و وقتی پشت سرمو نگاه کردم دیدم دوباره همشونو پخش و پلا کرده عصبی شدم و داد زدم انتظار نداشت سرش داد بزنم بغض کرد .... حالم بد شد بغلش کردم و سرتاپاشو بوسیدم به رو لبخند زد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد فهمیده بود چقدر حالم بده و از خودم عصبانیم .... از...
-
مقابله ...!
دوشنبه 16 تیرماه سال 1393 16:16
سبک های مقابله ای ........... کلافه ام کردی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 تیرماه سال 1393 15:20
قلب، مهمانخانه نیست که آدم ها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند قلب، لانه ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد قلب؟ راستش نمی دانم چیست اما این را می دانم که فقط جای آدمهای خیلی خوب است. -یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 14:24
من اگه کلاهم هم توی اتاق این استاد می افتاد قیدشو میزدم و دنبالش نمی رفتم امروز اما به خاطر همکارم که از قضا هم دانشگاهی هم هستیم مجبور شدم و خدمت استاد محترم رسیدم توی صورت من نگاه میکنه و روبه همکارش میگه " دکتر جان این دانشجها آی کیوشون پایینه" دلم خواست ازش بپرسم استاد متولد شدی آیا؟؟!! هیچ وقت دانشجو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 تیرماه سال 1393 15:21
فردا امتحان دارم ... هیچی نخوندم و باید بخونمش اما .... عجیب دلم گرفته ... دلم میخواد فرار کنم .... برم ی جایی که مجبور نباشم فکر کنم و همه ذهنیاتم رو بریزم بیرون ی جایی مثل خلاء ... رها ... آزاد و بدون قید .... خدایا کمکم کن فکر کنم نیازمند کمک حرفه ای باشم ....... تا حالا پیش اومده فقط بخواین برین؟ با هیچ کس احساس...
-
بحران ...!
دوشنبه 9 تیرماه سال 1393 14:26
انگار که خودم نیستم ... احساساتم و عکس العمل هایم به حرف ها و کارهای همسر حتی برای خودم هم ناآشناست ... البته احساس میکنم همسرم هم خودش نیست .... فکر و خیالش انگار اینجا نیست ..... درگیر بحران روحی شده ام بد بحرانی .... خدا کند به سلامت بیرون بیایم از این حجم وسیع فکرهای آزار دهنده ی ذهنم
-
4/4
چهارشنبه 4 تیرماه سال 1393 13:23
10 سال پیش توی ی همچین روزی ، بعد از امتحان سخت آمار که 2 ساعت طولش دادم دور میدون بوعلی دیدمت، همه چیز خیلی واضح و روشن تو ذهنمه اصن فکرشم نمی کردم همسفرم باشی و ی روزی نفسم به نفسای تو باشه رفتیم گنج نامه، کلی حرف زدیم عصر که ازت جدا شدم می دونستم تو قلبم ی خبرایی هست... بعدش آروم آروم اومدی و توی قلبم نشستی و 4/4...
-
رهایی از زندان ذهن
شنبه 17 خردادماه سال 1393 13:45
شما در این کتاب ، یاد می گیرید از چشم اندازی دور به مشاهده ذهن تان بنشینید . وقتی دست از اعتقاد به افکارتان برمی دارید افکارتان تسلیم می شوند و ذهن تان به احساس آرامش و امنیت بیشتری دست می یابد.وقتی فریب افکارتان را نمی خورید و آن ها را به دقت شناسایی می کنید و می دانید که عملکردشان چیست و قرار است چه کار کنید موفق می...
-
دخترک مو کمندم
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 13:50
توی خیالم کلی برایش حرف زدم از این که دوست دارم موهایش صاف و لخت باشد و من هر روز موهای قشنگش را شانه بزنم و ببافم ... گفتم که دوست دارم برایش از خاطراتم بگویم از عاشقانه هایم با بابایش ... از لحظه های خوش و نا خوشمان تا از تجربیاتم استفاده کند گفتم دلم می خواهد بغلش کنم ... گفتم دلم می خواهد دانشگاه رفتنش را ببینم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1393 09:43
از من دلگیر نشو با من قهر نکن باور کن خیلی دوستت دارم اما .... نیکان خیلی کوچیکه و خیلی به ما احتیاج داره شرایطمون مناسب نیست ... من مقصرم نباید میذاشتم .... کوچولو دوست دارم اما ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 14:46
از مهر تا الان نزدیک 9 کیلو کم کردم بدون ورزش و بدون رژیم الان شبیه شیرین 2 سال پیشم کمی لاغرتر
-
خانه دوست کجاست ...
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 14:30
نمی دان خاصیت سی سالگی است یا چیز دیگر اما این روزها عجیب دلم دوستی می خواهد دوستی که ببینمش و احساس یکی بودن کنم باهاش همیشه با خودم فکر می کردم که خب همسرم هست ، او بهترین دوستم است البته الانم هست اما ... دلم دوستی می خواهد که وقتی کنارش هستم خودم باشم ، خود واقعی ام از جنس خودم باشد با گردش برویم ، عصرها با هم کیک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 23:15
روز شیرینی نداشتم ... مادر دانش آموزم فوت کرد ، پسر کوچکش چند ماهی از نیکان بزرگتر است ... خدایا این بچه ها بدون مادر چه کار کنند خیلی دلم گرفت آنقدر که نتوانستم در مراسم ختمش شرکت کنم تمام صبح به این فکر کردم که اگر .... نیکان بی من ......... سر ظهر هم همسر نمی دانم از چه و از کجا کلافه بود که گوشه ای از ترکش کلافه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 فروردینماه سال 1393 10:49
این روزا خوابالو هستم زیااااااااااد حجم بالایی از کارای پایان نامه ام مونده باید تا شهریور دفاع کنم دلم میخواد دکترا بخونم دلم میخواد ساعتهای بیکاریم بیشتر بودن و وقت بیشتری رو با نیکان بدمن استرس بازی کنم دلم میخواد مدرسه زودتر تموم بشه سال دیگه معاونت برنمیدارم البته سعی ام رو میکنم *** البته اگه مشکلات مالی تا...
-
برای نیکان
شنبه 23 فروردینماه سال 1393 08:57
وروجکم از وقتی که راه افتاده ای انگار نگاهت فهمیده تر شده وقتی برایت حرف می زنم احساس میکنم می فهمی چه می گویم یا زمانی که پدرت را می بوسم سریع لبخند می زنی و با لبخندت محبتم را مهر تائید میزنی با همه وجودم دوستتان دارم ، هر دو تایتان را می خواهم زندگی ام با وجود شما پر از گرما و شادی شده
-
جایزه من
شنبه 9 آذرماه سال 1392 14:37
قورباغه ی آزمون کامپیوتر اداره را بالاخره قورت دادم و نمره قبولی هم گرفتم . به مناسبت این قبولی ی لیوان شربت آلبالوی مامان پز خنک به خودم جایزه دادم . " به این قبولی انگار خیلی احتیاج داشتم ، سرخوشم کرده "
-
مادرها قوی هستند
یکشنبه 26 آبانماه سال 1392 09:09
وقتی به سلامت از اتاق عمل بیرون آمدم اولین کسی را که دیدم مادرم بود که دستانم را گرفت و بوسید ، آن لحظه نگرانی اش را فهمیدم اما الان که نیکانم مریض است چند و چون و کیفیت نگرانی اش را می فهمم چه سخت است مادر باشی و کودکت بیمار باشد و هیچ کاری هم از دستت برنیاید . خدایا هیچ مادری را در این شرایط قرار نده دیشب بارها گریه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 21:12
باید مدرسه ام را عوض کنم و به مدرسه ی دیگری بروم البته به اجبار همکاران فعلی ام را دوست دارم اما خبرهای خوبی از مدرسه ای که قرار است بروم نمی شنوم ؛ می گویند مدیرش سخت ناسازگار است و بیشتر ساعت های مدرسه اش زمین مانده کمی استرس دارم ؛ دروغ چرا خیلی استرس دارم اما من می توانم با انرژی های خوبم تاثیر مثبتی در حال و هوای...
-
لحظات نابی که نمی بینمشان!
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 19:11
چه سخت است پاره تنت را بگذاری و بروی سر کار ؛ چه لحظات سختی داشتنه اند و دارند مادران شاغل ... چه سخت است صبح هایی که مجبوری دلبندت را راهی جای دیگری به جز خانه کنی و خودت بوی تا بتوانی کمک خرج خانه باشی و در گذران زندگی شانه به شانه مردت بدهی تا سنگینی بار زندگی به شانه های مردانه اش فشار کمتری بیاورد . کاش شرایط...
-
برای نیکان
شنبه 6 مهرماه سال 1392 22:10
*** برای ثبت در تاریخ : " سینه خیز رفتن - پنج و نیم ماهگی چهار دست و پا رفتن - هفت و نیم ماهگی جوانه اولین دندون - هفت ماه و سه هفتگی سرما خوردگی بدی داری و با هر سرفه ات می میرم **** زود خوب شو عزیز مامان
-
تمام مادری
شنبه 6 مهرماه سال 1392 14:48
تمام مدت میگفت " حقوقم ، پولم ، خانه ام حساب بانکی ام و .... " نگاهش کردم و گفتم : این همه تلاش و تکاپو برای چه؟ برای که ؟ - برای فرزندانم نمیدانم ، به هر حال اعتقادش این است که تمام تلاشش را برای تامین آینده فرزندانش بکند و خودش هیچ ... مادرم یادم داده که " توکلم به خدا باشد و در سایه این توکل تمام...