دیروز اول مهر بود  

چقدر منتظر این روز بودم  

عاشق این روزم  ؛ از بچگی دوستش داشتم  

صبح نیکان رو آماده کردم و بردمش مهد  نمیدونم مربیش توی صورتم چی دید که گفت " نگران نباش ، چون نیکان از همه کوچیکتره بیشتر از همه هم ازش مواظبت میکنیم "  

این حرفش دلم رو آروم کرد 

اما ظهر وقتی رفتم دنبالش دور چشماش قرمز بود از شدت گریه 

همه دنیا براام تیره شد 

صندلی ماشینش رو نصب کردیم و امروز با همسرم رفت شهر همسایه تا پیش مامانم باشه 

" محل کار همسرم توی شهر مادریمه " 

امروز ظهر وقتی با همسر برگشتن خونه با دیروز خیلی فرق داشت بشاش و سرحال بود  

و به این ترتیب نیکان از امروز رسما مسافر این مسیر شد .  

کوچولوی دوست داشتنی ام  

با همه وجودم دوستت دارم و می خوام که در آرامش باشی 

وقتی به روم لبخند میزنی و دستت رو دور گردنم حلقه میکنی بهترین لحظات عمرم رو تجربه میکنم

نظرات 2 + ارسال نظر
سپینود یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 http://ushti.blogfa.com

شیرین عزیزم می‌دونم .........کاملا درکت می‌کنم . خیلی سخته بچه کوچکت رو بذاری و جدا شی ازش و بیای سر کار ... انگار که قلبت رو جا گذاشتی .

خیلی سخته سپینود خیلی
همه قلب و روحمو پیشش جا میذارمو میام سرکار

مهربانو پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 19:21 http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

شیرین بانو جونم روزهای مهر و معلمیت مبارک باشه... ایشالا یه روزی هم میرسه که نیکان میره مدرسه:)


مرسی عزیزم
ایشالله ؛ اون روز چه روز شیرینیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد