روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

امتحان

خدا آخر و عاقبت امتحان دیروز را به خیر کند .  

گفته بود جزوه باز است و آوردن ماشین حساب آزاد ؛ روی مسئله ها خیلی تاکید کرده بود و من الان استاد حل کردن تحلیل واریانس هستم بس حل کردم این مسئله را .  

وقتی برگه امتحان را دیدم شوکه شدم 30 سئوال تستی ؛ امتحان آمار تستی هم می شود !  

حق در آوردن جزوه  را از کیف هایمان هم نداشتیم چه برسد به جزوه باز .  

و دریغ از مسئله ای که حتی بخواهی 2 +2 را برایش حساب کنی ؛ حالا من را تصور کنید که دو ماشین حساب علمی با خودم برده ام  

و تمام شب را در خواب مسئله حل کرده ام .  

نمی دانم انگیزه استاد محترم از این کار چه بود ؛ واقعا نمی دانم . 

فقط امیدوارم آخر و عاقبت این امتحان به خیر شود .


عاقبت این امتحان بخیر شد ، خدا را شکر


روزهای دونفره

تیک تاک  

تیک تاک  

شمارش معکوس شروع شده ، به پایان آخرین روزهای دونفره نزدیک می شویم .  

روزهای دونفره ای که پر از فراز و نشیب بود ، پر از پستی و بلندی ، پر از خنده و شادی ، پر از عشق ، پر از سختی و مشکلات ، پر از امید و توکل و پر از ........................... 

دلم تنگ می شود ، برای روزهای دونفره مان دلم تنگ می شود .  

برای روزهایی که خودمان بودیم و خودمان ؛ هر وقت عشقمان می کشید شال و کلاه می کردیم و از خانه می زدیم بیرون  

هر وقت دلمان می خواست و اراده می کردیم می خوابیدیم  

هر وقت عشقولانگیمان گل می کرد ، یکی شدن با هم را تجربه می کردیم  

هر وقت دلمان می خواست فیلم می دیدیم  

هر وقت خیلی احساسمان قلمبه می شد می چلاندیم همدیگر را  

دلم برای تمام اینها تنگ می شود . 

اما می خواهم فرزندم عشق ورزیدن را از ما (من و همسری) یاد بگیرد  

می خواهم بوسیدن را از ما یاد بگیرد  

می خواهم امید داشتن را از ما یا بگرد  

می خواهم احترام گذاشتن را از ما یاد بگیرد  

می خواهم  تمام چیزهای نیکی را که ما از کائنات یاد گرفتیم او هم یاد بگیرد .  

می خواهم مانند نامش نیک باشد و نیک زندگی کند .  

فرشته آمین

گفته بودم دلم خانه تکانی می خواهد ، انگار آن موقع که دلم خواسته بود و به زبان آورده بودمش فرشته ی آمین از کنارم رد شده بود و آمین را گفته بود .  

همسری عزیزتر از جانمان دلش تغییر دکوراسیون می خواست یکهو  " می خواست جایی کنار بخاری خالی باشد تا بعدا بتواند وان بادی که برای وروجک خریده را آنجا بگذارد و وروجک را حمام کند . "، شروع کرد به شامپو فرش کشیدن و جابه جا کردن وسایل و .... 

و حالا ؛ خانه تکانده شده و تر و تمیز .  

و من یک عدد شیرین خوشحال از مرتبی و تمیزی خانه هستم .   


 پ . ن : همین جا ، با همه وجودم از همسر جان تشکر میکنم که کنارم بود و همه کارها رو با لبخند و عشق انجام داد .  

 

عزیزترینم ، ممنونم که هستی .

ادامه مطلب ...

چند لحظه آرامش

من که دیدمش دلم ضعف رفت ، شما را نمیدانم   

ببینید .......

روزانه نوشت

یک . الان من یک عدد شیرین مرتب هستم که موهایم چتری شده و کلی قیافه ام را عوض کرده هستم . از قیافه جدیدم راضی هستم ، فقط منتظرم شهادت پیامبر هم بگذرد و ماه صفر تمام شود تا بتوانم موهایم را هم رنگ کنم ، خسته شدم از رنگ سیاه دلم تنوع می خواهد .  

دو . این هورمون های زنانه هم عجب چیزهایی هستند . کمی که بالا می روند می توانی کوه ها را هم جابه جا کنی و در هر زمینه ای موفق باشی ، حتی می توانی مدال طلای المپیک را بگیری . اما امان از روزهایی که پائین هستند ، حتی حوصله خودت را هم نداری . حالا نکته جالب اینکه هورمون های من این روزها ساعتی بالا و پائین می شوند . ساعتی از روز آنقدر بی حوصله می شوم که دیروز به همسر می گفتم خسته شدم دقیقا یک روز بعد از آخرین امتحانم می روم و وروجک را در می آورم و منتظر آمدن خودش نمی شوم  . و ساعتی بعد که حالم سرجایش بود گفتم نه ، تا آخرین لحظه صبر میکنم تا وروجک کامل شود و خودش به میل خودش به دنیا بیاید  .  

سه . کارهای عملی که باید روز امتحان تحویل بدهم تقریبا رو به اتمام است . باید کم کم شروع به خواندن درس ها کنم تا شب امتحان اذیت نشوم .  

" الان من یک عدد شیرین درس نخوانده هستم  "  

چهار . دلم خانه تکانی می خواهد ؛ توان انجامش را ندارم ، فقط دلم می خواهد آرزو بر جوانان عیب نیست ، هست ؟ 

پنج . به نظر شما نیکان یا پارسا ؟ کدامشان بهترند و قشنگ تر ؟ " لطفا نظراتتان را بگوئید و از سردرگمی نجاتم دهید بین این دو اسم گیر کرده ام "   


 

این آهنگ آرامش عجیبی برای من  دارد .

دادا

در زبان کردی به مادر دا می گویند و بعضی ها هم دادا .

من ، مادر همسر را دادا صدا می زنم ؛ مثل همسر و دیگر خواهر و برادرهایش

دادا ، مادرش را در کودکی از دست داده ، خواهرانش را هم

تا 13 سالگی با پدرش و همسر پدرش زندگی کرده تا اینکه باباحاجی که آن زمان حاجی نبوده و البته بابا هم نبوده او را به همسری برگزیده .

13 سال ، داشتم فکر میکردم دخترکان 13 ساله امروزی از زندگی چه می دانند ؟

دادا ، زن وارسته ای است . می توانستم نوه اش باشم ؛ نه اینکه خیلی پیر باشد ، نه  خیلی پیر نیست زود ازدواج کرده و زود بچه دار شده ، اینطوری است که من عروس هم سن و سال نوه هایش هم هستم .

معتقدم ،در این چند سال هر چه از الطاف الهی دارم ، همگی برکت دستان پر مهر اوست که با رضایت برایم به آسمان رفته و امیدوارم انشالله باز هم برود  .

خانه اش همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بوده ، اما حالا بعد از رفتن باباحاجی ........

دلم نمی آید عصر های دلگیر پائیز خانه اش خلوت باشد ، یک نفر هم یک نفر است ؛ تازه من و همسر و وروجک که سه نفریم .

عصرها با سر وصدای زیاد اعلام وجود می کنیم و حتی گاهی چترمان را برای شام باز می کنیم و خودمان را میهمان سفره کوچک و دل بزرگش می کنیم .

یلدا هم اینطور بود ، از عصر خودمان را میهمان دادا کردیم .

یلدایمان در خانه دادا به شادی و خنده گذشت ، هر چند جمعمان کوچک بود و با حساب وروجک خان تازه 6 نفر می شدیم اما شبی بود برای خودش .

یلدایمان ، با درخشش چشمان دادا روشن و با لبخند لبانش پر از خیر و شادی بود .

 

مقام مادری

زن وقتی از مطب دکتر بیرون آمد مجموعه ای از احساسات مختلف و حتی شاید ضد و نقیض در چشمانش موج میزد ، مرد هر چه به چشمانش نگاه کرد چیزی دستگیرش نشد صبر کرد تا سوار ماشین شدند . مدتی به سکوت گذشت و هر دو به آهنگی که پخش میشد گوش می دادند ، زن رو به مرد کرد و گفت : " دکتر میگه شاید هیچ وقت نتونم مادر بشم "  

و با نگرانی و کنجکاوی به چهره مرد خیره شد ، میخواست بداند چه احساسی دارد . حتی یک عضله هم در صورت مرد تکان نخورد و همچنان حواسش به رانندگی اش بود .  

زن سردرگم بود ، همزمان فکرهای مختلفی به ذهنش هجوم آوردند . دلش می خواست مردش حرف بزند و از احساسش بگوید .  

مرد کنار یک فضای سبز پارک کرد ، رو به زن کرد و گفت : " مادر شدن چقدر برایت مهم است ؟ " 

زن به چشمهای مرد خیره شد و گفت : " ببین من نمی خوام به خاطر من از خواسته هات بگذری ، اگه بخوای من از زندگیت بیرون میرم ؛ نمیخوام به خاطر من از لذت پدر شدن محروم بشی ." 

حرفش که به اینجا رسید مرد دستش را روی لب های زن گذاشت و گفت : " ی کلمه ، جواب سئوال من این نبود ، چقدر برات مهمه ؟ " 

زن : " برای من فقط تو مهمی "  

مرد با لبخند دستان زن را در دست گرفت و بوسید و گفت : " من ازدواج نکردم که پدر شوم ، من ازدواج کردم چون عاشقت بودم و می خواستم در کنارت به آرامش برسم و کامل شوم . حالا شاید هنوز به آن تکامل نرسیده باشم اما تو آرامش را به قلبم هدیه کرده ای .اولویت زندگی من تویی ." 

اینجا بود که قلب زن آرام گرفت .  از خدا خواست هر زمان که صلاح بود و لایق مقام مادری ؛ مادر شود . 

یک ماه بعد زن ، مادر شده بود  .  

و حالا 9 ماه از مادر شدن زن می گذرد ، مطمئنم این تشخیص دکتر هم امتحان دیگری است .  

به قول همسر : " خدا به ما ی هدیه داده و حالا خودش هم از هئیه اش مراقبت میکنه تا صحیح و سالم به دستمون برسه . " 

و یک چیز دیگری که می گوید و به من آرامش می دهد : " هر چه از طرف خدا بیاد خیر و لطف خداست ."  

و من با همه وجودم پذیرای خیر و لطف پروردگارم هستم .  

با همه وجودم و از صمیم قلبم از همه دوستان خوبم تشکر میکنم که تنهایم نگذاشتند و در کنارم هستند . برای همه شان آرزوی بهترین ها را دارم .

سختی تسلیم بودن

کس له دردی کس آگاه دار نیه  

غم دار ه شانه  

امان هی امان  

امان هی امان  

امان هی امان  

چند وقت پیش پستی نوشتم با عنوان تسلیم ، همیشه راضی به رضای خدا بودم اما شاید آن زمان نمیدانستم تسلیم بودن چقدر سخت است ، چقدر سخت تر از راضی بودن به رضای خدا  

چند روز پیش که برای چک کردن وضعیتم پیش دکترم رفته بودم بعد از معاینه با خوشحالی گفت که ورورجکم از نظر وزنی و بقیه چیزا نرمال و حتی بهتر از نرمال است . اما سونوگرافی بعدش همه چیز را خراب کرد و خوشحالیم را از بین برد و لبخند روی لب هایم یخ زد . 

یکی از کلیه هایش را چک کرد و وضعیتش خوب بود ، اما آن یکی را هر چه تلاش کرد ندید و پیدایش نکرد و در آخر نظرش بر این شد که : " احتمالا یک کلیه اش اصلا تشکیل نشده و وروجک من با یک کلیه تا امروز اینقدر شیطنت کرده و همراه و همپای لحظات غم و شادی مادرش بوده " 

حالا باید منتظر نوبتم باشم تا آزمایشات و سونوگرافی های تکمیلی را بدهم  و نتیجه قطعی معلوم شود .  

دعایم این چند روزه این بوده که خدایا به وروجکم سلامتی بده ، کمک کن تا سالم و صالح باشد . و اگر هم یک کلیه دارد به آن یکی آنقدر قدرت و سلامتی بده که هرگز نبود جفتش را حس نکند .  

 

وقتی خود را تسلیم خدا میکنم ،

آنگاه ،

تازه می فهمم معنای حوادثی را

که در زندگیم رخ می دهند .

هر شرایطی که پیش بیاید و من ناگزیر از پذیرش آن باشم

در واقع

فرصتی ست مغتنم برای من

که اعتماد کنم

و دوست بدارم .

وقتی که می ترسم چیزی را به تو ببخشم

ناگهان یادم می آید :

هر آنچه که دارم عاریتی ست و از آن خودم نیست .

بدنم ، دارایی هایم و تمام زندگی ام ؛ آنچه گمان میکردم مال خودم است ،

مال من نیست

مال خداست .  

به راستی که تسلیم بودن خیلی سخت است  ، خدایا من را هم کمک کن به این نقطه برسم .  

دعا کنید با خبرهای خوب برگردم .

دعا

همیشه وقتی دلمشغول بودم خواب هایم هم آشفته بود ، اما الان خواب هایم آرام اند ؛ همسر هم آرام است ، نمی دانم شاید خودش را آرام نشان میدهد . اصلا همه چیز آرام است اما دلم آرام نیست .  

دلم غم دارد  

خواهش میکنم  هنگامه اذان ، زمانی که دستانتان برای شکرگزاری قادر متعال به آسمان می رود وروجک من را فراموش نکنید .  

به رحمتش ایمان دارم  ، برای معجزه درونم دعا کنید .