روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر


از من دلگیر نشو

با من قهر نکن

باور کن خیلی دوستت دارم اما ....

نیکان خیلی کوچیکه و خیلی به ما احتیاج داره

شرایطمون مناسب نیست ...

من مقصرم نباید میذاشتم ....

کوچولو دوست دارم اما ...

از مهر تا الان نزدیک 9 کیلو کم کردم بدون ورزش و بدون رژیم

الان شبیه شیرین 2 سال پیشم کمی لاغرتر

خانه دوست کجاست ...


نمی دان خاصیت سی سالگی است یا چیز دیگر اما این روزها عجیب دلم دوستی می خواهد

دوستی که ببینمش و احساس یکی بودن کنم باهاش

همیشه با خودم فکر می کردم که خب همسرم هست ، او بهترین دوستم است البته الانم هست اما ...

دلم دوستی می خواهد که وقتی کنارش هستم خودم باشم ، خود واقعی ام

از جنس خودم باشد

با گردش برویم ، عصرها با هم کیک بپزیم و با چای در کنار هم عصرانه بخوریم و بخندیم و حرف های زنانه بزنیم

یادم نمی آید کی بود که حرف های زنانه زدم با یک دوست ، سال ها گذشته از دوستی هایم

اینجا که من زندگی میکنم ، اطرافیانم خیلی از من دورند ، نه اینکه خوب یا بد باشند ، نه

دورند ، فرسنگ ها از من دورند . دنیایمان هیچ شباهتی با هم ندارد

محل کارم هم که اصلا خودم نیستم ، یعنی هستم اما یک شیرین ساکت که هیچ نمی گوید و فقط شنونده است و گاهی لبخند می زند و شاید هم گاهی از تجربیاتش با نیکان بگوید ، همین

دلم می خواهد دوستانی داشته باشم که وقتی کنارش هستم کودک درونم راحت باشد و هی مجبور نباشد مودب و ساکت یک

گوشه بنشیند

دلم می خواهد آهنگ بذاریم و برقصیم و توی سر و کله هم بزنیم ، وقتی دلم گرفت برایش درد و دل کنم و او هم بگوید که درکم می کند و می داند چه می گویم

دلم می خواهد دوستی داشته باشم که قضاوتم نکند و همانجور که هستم قبولم داشته باشد و پذیرفته باشدم

نمی دانم شاید تمام این دل خواستن ها ثمره ورود به سی سالگی باشد ...

روز شیرینی نداشتم ... 

مادر دانش آموزم فوت کرد ، پسر کوچکش چند ماهی از نیکان بزرگتر است ... 

خدایا این بچه ها بدون مادر چه کار کنند  

خیلی دلم گرفت آنقدر که نتوانستم در مراسم ختمش شرکت کنم  

تمام صبح به این فکر کردم که اگر .... نیکان بی من ......... 

سر ظهر هم همسر نمی دانم از چه و از کجا کلافه بود که گوشه ای از ترکش کلافه گیش به پر من خورد  

سکوت کردم ....... اما دروغ چرا خیلی ناراحت شدم خیلی 

داشت می رفت سنندج و دور می شدیم از هم  

دلم نیامد به خاطر ناراحتی ام نبوسمش ، بغلش کردم و بوسیدمش و همه عشقم را بهش دادم با چاشنی دلخوری  

اما عصر شیرینی با نیکان داشتم  

کلی بازی کردیم 

این بچه علاقه عجیبی به دنبال بازی دارد ، کلی خسته ام کرد 

جالب بود وقتی هلاک خواب بود و به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود بغلش کردم و آرام آرام پلک هایش سنگین شد که تلویزیون مسابقه ماشین سواری پخش کرد یکدفعه چشم هایش را باز کرد و نشست و شروع کرد به ووووووووووووووووووووووووووووو  

همین که دوباره بغلش کردم خوابید انگار که 10 سال است خوابیده  

وروجکی شده برای خودش  

دوباره