روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر


بالاخره به فصل پنجم پایان نامه رسیدم ... از صبح نشستم و دارم با فرضیه ها و عددا و رگرسیون و همبستگی کلنجار میرم

کاش زودتر تموم بشه، دفاع کنم بره پی کارش ... کلی برنامه دارم برای بعد از دفاع

می خوام زبان بخونم

می خوام ی برنامه ریزی طولانی مدت بکنم برای دکترا

می خوام بیشتر با نیکان باشم

می خوام بیشتر زن خونه باشم

می خوام بدون استرس زیرپوستی پایان نامه و دکتر ع و بداخلاقی هاش ی بعدازظهر رو زیر آفتاب پهن شده توی هال چرت بزنم

می خوام ..... می خوام

کلی چیز دیگه می خوام که الان مجالش نیست ... برم

راستی دست نیکان بهتره، دیگه پانسمانش نکردیم ، باز باشه زودتر خوب میشه

امروز خیلی روز سخت و بدی بود. معمولا به روزها و اوقاتم صفت بد رو نمی دم اما بد بود خیآنروز

نیکان رو با خودم بردم مدرسه ..... ده دقیقه نشده بود که  رسیده بودیم که یهو شیشه میز اتاقم خرد شد و ریخت زمین و انگار که ی نفر نیکانو هل داد توی شیشه ای خرد شده ی کف اتاق ....

خیلی بد بود دستش خیلی بدجور برید و لبش زخم شد 

خونریزیش زیاد بود طوری لباساش و صورتش و لباسای من تماما خونی شده بودن و دوتایی با هم گریه می کردیم .... خیلی سخت بود حاضر بودم بمیرم اما اون لحظه ها رو نبینم

خدایا هیچ وقت منو با عزیزام امتحان نکن ..... خیلی سخته.... من نمی تونم ..... می میرم

وقتی نیکان پیش مامانمه، مدام باید چشمم به گوشیم باشه که الان زنگ میخوره یا ده دقیقه دیگه ....

هی زنگ میزنه ، کجایی؟ کی میای؟نیکان بی قراری میکنه و .... هر دفعه هم گفتم من که اونجا نیستم پس به من نگو که نیکان گریه میکنه و بی قراره چون فقط اعصابم خورد میشه و کاری هم از دستم بر نمیاد اما ...

وقتی پیش دادا میزاریمش اگه زمین و زمان هم به بریزن اصلا زنگ نمیزنه و هر بار من با خیال راحت میرم و به کارام می رسم و برمیگردم . از این نظر دادا خیلی خوبه و چون خودش هم آدم آرومیه نیکان هم کنارش آرومه و بازی میکنه .... حیف که به خاطر سنش و بیماریش نمی تونیم نیکانو همیشه پیشش بذاریم (اینا تو دلم گیر کرده بود ...)

خبرت هست ....

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست ....

کشور غمگین ...!

وقتی طبق رده بندی گالوپ ایران دومین کشور غمگین دنیاست ...

چرا ....

پنجره ....

از اواخر تابستان 91 پنجره اتاق باز نشده بود .... تخت نیکان کنار پنجره است و پارسال که نی نی بود و امسال هم وروجک دیگر به راحتی می تواند پنجره را باز کند ... تازه چسب کاری اش هم کرده بودیم که به راحتی باز نشود ... کار از محکم کاری عیب نمی کند.

همسر سرمایی است و با خنکی کولر دل درد می گیرد و بعضی شب ها به خاطر من و نیکان گرمایی چیزی نمی گوید و بعضی شب ها هم سرمای کولر را تاب نمی آورد مثل دیشب ....

کولر را خاموش کرد و تمام پنجره ها را باز کرد .... استرس اینکه نکند نیکان زودتر از ما بیدار شود و برود سراغ پنجره باعث شد جایش را عوض کنیم و بیاوریمش وسط خودمان ... من... نیکان ... همسر

اینجوری شد که با خنکی مطبوعی که موهایم را نوازش میداد لبخند به لب به خواب رفتم .... و تا خود صبح با لگد های گاه و بیگاه نیکان که به شکم و صورت من و همسر می خورد هزار بار بیدار شدیم ...

باید یک فکر اساسی به حال این پنجره بکنیم.

مادر، همه جوره اش خوب است


 این متن را جایی خوانده و می گوید همچین مادری باش ...

اگر بتوانم این مدلی باشم خیلی خوب است هم برای خودم، هم برای نیکان

می گوید اینطوری آرامش بیشتری داری و برای هر سه تایمان خوب است

کاش بتوانم ...

تلاش میکنم که بتوانم...


مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای خودخواه بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست، با دوستهایشان می روند سفر، به ناخن هایشان لاک می زنند، مانیکور و پدیکور می کنند، می روند باشگاه ورزشی و اندامشان را روی فرم نگه می دارند؛ آن مادرها که از ته دل می خندند، بازیگوشند، عشوه گری می کنند، که همانقدر که مادرند، معشوق و همسر وکودک هم هستند.

مادرهایی که بچه ها را قال می گذارند و با پدرها یواشکی بیرون می زنند برای یک شام دونفره، آن ها که وقتی فرزندشان دیر می کند، به جای آماده شدن برای زنگ زدن به پلیس و سرزدن به اورژانس بیمارستان ها،خوشدلانه می گویند:« بی خبری خوش خبریه!» مادرهایی که یک عمر، با یک بشقاب غذا و یک دیگ پر از دلشوره، دنبال بچه هایشان راه نمی افتند و بعدها با گفتن این جمله، یک دنیا احساس گناه را بر سر آنها آوار نمی کنند که: «من همه زندگیم رو به پای شماها ریختم!»
مادرهایی که علایق شخصی خودشان را دارند، کتاب می خوانند، نقاشی می کنند، ساز می زنند و در کهنسالی، آنقدر دوست و آشنا و تفریح برای خودشان دست و پا کرده اند که سرشار از بغض و انتظار در چاردیواری غمبار خانه ننشینند
و دقیقه های تنهایی و ملال را با گله از بی مهری فرزندان رَج نزنند.... آن مادرهای کمیابی که «زندگی» می کنند و می گذارند بچه هایشان هم «زندگی» کنند، نفس بکشند، تجربه کنند، زمین بخورند و آنها، جای دلواپسی و سرزنش، با عشق، با چشمهایی که مشتاقانه می درخشند، تلاش برای برخاستن و باز افتان و خیزان به راه افتادن شان را، از دور نظاره می کنند؛ چرا که ایمان دارند «زندگی»، این قشنگ ترین هدیه ای که به فرزندانشان بخشیده اند، بی هیچ نیازی به دلواپسی آنها، بی هیچ نیازی به قربانی شدن شان، سخاوتمند و آزاد، در وجود این ماجراجویان کوچک، به رشد و بالندگی اش ادامه می دهد.

7 تمام ....

امروز وارد هشتمین سال زندگی مشترکمان شدیم

سال هایی پر از پستی و بلندی ....

خوشی و ناخوشی ...

اما برآیند روزهایمان رو به خوشبختی است

الهی که سال های آینده مان هم رو به خوشبختی باشد .....