مادر خوبی نیستم درست است که صبوری میکنم در برابر خواسته های وقت و بی وقت وروجک
درست است که همیشه اول وروجک برایم اولویت دارد
اول غذای نیکان
اول خواب نیکان
اول آرامش نیکان
اصلا همه چیز اول نیکان
اما این روزها سراسر وجودم دلخوری است
ریزتریت ها را می بینم و دلگیر می شوم
چگونه در کنار دلبندم دراز بکشم و سرش را روی سینه بگذارم در حالی که دلتنگم و دلگیر
چگونه در گوشش آوای عشق و دوست داشتن زمزمه کنم و وقتی قلبم دیگر شادمانه و خالی از دلخوری نمی تپد؟
دلم روزها و سالهای قبل ترم را میخواهد که سرخوشانه همه مسایل زندگی ام را می نگریستم و عینک زیبا بینی به چشم داشتم.
اما حالا بدبینانه و متحجرانه نگاه میکنم و کوچکترین حرفی یا حرکتی می رنجاندم
از همسرم ،امید زندگی ام چه زود می رنجم البته او هم گاهی احساساتش بر گفتارش اثر میگذارد و چه تلخ حسش را به زبان می آورد
دلم میخواهد همه را ببخشم و رهایشان کنم
و گاهیدلم میخواهد مکنونات قلبم را بازگو کنم و به تلخی به یادشان بیاورم که من را رنجانده اند.
تمایلم بیشتر به بخشیدن و رها کردن است
شاید اینگونه روح خودم هم آرامش بگیرد
گاهی فکر میکنم شاید اگر برای مدتی مال خودم باشم اوضاعم کمی بهتر شود
با همه اینها این روزها تنها مایه ی آرامش نیکان است و بس
نگاهش
لبخندش
عطر تنش
صدای نفس اش
با همه ی اینها آرام می شوم و انگار آب بر آتش می ریزند
میخوام در آغوش بگیرمش و همه عشقم را برایش نجوا کنم
***چرا هیچ وقت بابت رنجاندنم عذر خواهی نمی کنی حتی اگر حق با تو باشد اما بهترهم میدانی این روزها چینی نازک قلبم زود ترک میخورد شاید با یک ببخشید ساده این ترک عمیق تر نشود و نشکند .
انگار همه صبرم برای نیکان است.
صبوری ام برای اطرافیانم تمام شده
دیشب شاید عجولانه تصمیم گرفتم
پیوند خونی با آدم ها شاید تنها چیزی است که پاک نمی شود و از بین نمی رود .
دلتنگم ،برای دیدن مادربزرگم دلتنگم
شاید فرصت دوباره ای برای دیدنش نباشد.
اینترنت خانه قطع شده و من دست به دامان شکیبا و هی بوسش میکنم و نازش میکنم تا گوشی اش را که اینترنت دارد امانت بگیرم
چتد روز گذشته را ور دل مامانم بوده ام و کلی کیف کرده ام.
نیکان بزرگتر شده و دیگر نیاز به مراقبت تمام وقت ندارد و من می توانم علاوه بر مامان نیکان بودن دختر مامانم باشم .
هی با مامان بازار برویم و خرید کنیم و عصرها چای دم کنیم و توی حیاط بنشینیم و تخمه بشکنیم و حرف بزنیم و خلاصه هی کیف کنیم
عروسی ته تغاری خانواده همسر هم به خوبی و خوشی برگزار شد .
" جای بابا حاجی خیلی خالی بود "
بعد از تمام شدن مراسمات و آوردن عروس به خانه ؛ یاد شش سال پیش افتادم که خودم عروس بودم . جمع همان جمع قدیم بود و جالب اینجا بود که همه هم یادشان بود که شیرین چند سال پیش را یادت هست ؟
هیچ کس باورش نمی شد شش سال گذشته و مرداد وارد هفتمین سال زندگی مشترک می شویم .
خانمی که کنار م نشسته بود حرف خوبی زد که یاد اون وزا بخیر ؛ چه زود گذشتن ، اما قبول داری هر چی که زمان میگذره زندگی بهتر میشه؟
و من با همه وجودم قبولش دارم .هر چه که در مسیر زندگی هم پای همسرت می شوی و پیش می روی ، رابطه ات زیباتر و دوست داشتنی تر می شود .
ش
چند ماه پیش وقتی صفحه مدیریت وبلاگم رو باز میکردم کلی حرف برای گفتن و نوشتن داشتم اما الان نمیدونم چه اتفاقی برای
دهنم افتاده ؛ بازم حرف دارم اما نمی تونم بنویسمشون
دچار خود سانسوری عجیبی شدم که باعث میشه یهو همه چیز از ذهنم بپره و چیزی برای نوشتن نداشته باشم .
دختری رو دیدم که موهاشو صورتی کرده بود ؛ فوق العاده بود . خیلی زیبا بود
من داشتم به زیبایی رنگ موهاش نگاه میکردم که صدای خانوم بغل دستی لم توجهم رو جلب کرد که با غیظ میگفت : " اه
همین ها هستن که جوون های مردمو منحرف میکنن . "
من :
چرا منحرف ؟ با ی رنگ مو ؟ با آرایش ؟
چرا به خودت اجازه میدی راجع به دیگران نظر بدی و قضاوتشون کنی؟خوبه منم فقط از روی ظاهرت قضاوتت کنم بدون اینکه
بشناسمت ؟ خوبه منم بهت انگ بچسبونم و توهین کنم ؟
چرا ماها اینجوری شدیم ؟
اصلا چی شد که این مدلی شدیم ؟ چی شد که به اینجا رسیدیم ؟
ما مهد تمدن بودیم و هی دم از فرهنگ و تمدن باستانی مون میزنیم چرا باید اینجوری باشیم ؟
چرا باید فکر کنیم پسرا و مردامون با دیدن آرایش یا رنگ موی ی دختر دیگه و یا صلا با دیدن زیبایی ها منحرف بشن ؟ اگه اینجوری بود خدا دنیا رو سیاه و خاکستری می آفرید تا هیچ چیز قشنگی توی دنیا وجود نداشته باشه .
ی بنده خدایی رو می شناسم که میگن قدیما که تلویزیون رنگی تازه اومده بوده در برابر خریدنش مقاومت میکرده که چی ؛ تلویزیون رنگی باعث انحراف بچه هام میشه .
می بینین تو رو خدا ؛ مقام انسانی مون رو تا چه حد پایین میارن
خلیفه خدا روی زمین رو تا کجا می کشنش پایین
من میگم خدا دنیا رو پر از رنگ آفرید و حسی به نام عشق رو توی وجود انسان قرار داد ؛ پس چرا نهی اش می کنیم و تلاش
می کنیم برای سرکوبش
من میگم بیاین دنیا رو رنگی ببینیم
به زیبایی ها لبخند بزنیم
و آغوشمون رو به روی هم باز کنیم و همدیگه رو بپذیریم بدون هیچ قید و شرط و قضاوتی
مردم می گویند : آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید .
اما باید اینگونه باشد ؛ خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آنها رانادیده بگیرید .
هیچ کس کامل نیست .
نیاز به یک رنسانس داریم تا اوضاعمان از اینی که هست کمی بهتر شود
در دور باطل قرون وسطا گیر کرده ایم و تنها شاید یک رنسانس فکری بتواند از این دور باطل درمان بیاورد .اوقاتی که با تو هستم یا لحظاتی که به تو فکر میکنم هیچ چیزی در دنیا نمی تواند فکرم را بخود مشغول کند یا شادیم را زایل
کند .