از همه دوستای خوبم معذرت میخوام اما این روزا به دلیل دل درد واقعا نمی تونم درست بشینم و بنویسم .
در اولین فرصت میام و همه چیز رو تعریف میکنم .
نیکان عزیزم روز یکشنبه ساعت 11.20 صبح به دنیا آمد .
و حدود دو ساعت بعد توانستم در آغوش بگیرمش و ببوسمش .
پ . ن : از لطف همه دوستانم خیلی ممنون و سپاسگزارم . حضورتان باعث دلگرمیم بود .
شکیبای عزیزم
وقتی اشک هایت را می بینم از دنیا جدا می شوم
وقتی چشم های غم گرفته ات را می بینم دلم از جایش کنده می شود .
همیشه بخند عزیزکم
همیشه شاد باش
دروغ چرا ، برای فردا استرس دارم
تا حالا بیمارستان نبوده ام یعنی همراه بیمار بوده ام اما خودم روی تخت بیمارستان نبوده ام .
استرس دارم ، سپری کردن شب های طولانی زمستان آن هم در بیمارستان را دوست ندارم ؛ کاش می گذاشتند زودتر به خانه برگردم و حتی آن یک شب را هم نمانم .
کاش می گذاشتند همسر به عنوان همراه کنارم باشد ، حیف که هیچ کدام از کاش هایمان عملی نمی شود .
استرس دارم ...
تمام این چند روز دعا کردم وروجک خودش تصمیم به آمدن بگیرد و طبیعی به دنیا بیاید اما این وروجک نیم وجبی جا خوش کرده و خیال آمدن ندارد و من مجبورم خودم را به دست جراح بسپارم تا دلبندم پا به دنیا بگذارد .
امیدوارم قدمش خیر باشد که البته تا اینجا بوده ؛ عمویش در شرف ازدواج است و من به خاطر سزارین نمی توانم در مراسم نامزدی شرکت کنم اما همین که دلبندم در این ماه زیبا پا به عرصه وجود می گذارد و آمدنش همزمان با شکفتن عشقی دیگر است برایم کافی است .
وروجکم ، زمان زیادی به در آغوش کشیدنت نمانده ، بی صبرانه منتظرت هستیم .
تا دو روز دیگر وارد روزهای سه نفره می شویم .
جایش را بین خودمان باز کرده ایم و از همین الان منتظریم بیاید تا سه تایی با هم فیلم ببینیم .
منتظریم بیاید تا سه تایی با هم کشتی بگیریم و از سر و کول هم بالا برویم .
منتظریم بیاید تا وان بادی اش را افتتاح کنیم و حمام اش بدهیم .
منتظریم بیاید تا سه تایی با بچلانیم همدیگر را .
منتظریم بیاید و به روزهایمان رنگ و بویی دیگر بدهد .
منتظریم بیاید و شب های زمستانی مان را از سکوت در بیاورد و پر از سر و صدا کند .
منتظریم بیاید و با اسباب بازی های او سه تایی بازی کنیم .
منتظریم بیاید تا در آغوش بگیریمش و ببوسیمش .
خلاصه منتظریم و منتظر ....
نقشه میکشیم برایش که چه بازی هایی بکنیم با هم و کلی کیف میکنیم از تصور کردن نقشه هایمان
تا یکشنبه چیزی نمانده
دعا کنید همه چیز به سلامتی و خوبی پیش برود .
تا آخرین لحظه هستم اما بعدش شاید مدتی نباشم .
وروجکم سلامت است .
خدایا شکر
سونوگرافی ها و آزمایش های قبلی اشتباه کرده بودند .
وروجک سالم است و از ذوق کلی اسباب بازی خریدیم .
می گوید احساس میکنم از اطرافیانم جا مانده ام
می گویم از چه نظر ؟
می گوید دیگر مثل سابق از زندگی و داشته هایم لذت نمی برم ، مادیات ، اولویتش خیلی برایم زیاد شده . اینکه خانه نداریم ، خانه ای که مال خودمان باشد فکرم را مشغول کرده ، گاهی با خودم فکر میکنم اگر پارسال ماشین را می فروختیم و وام می گرفتیم و زمین می خریدیم حالا حداقل زمینش را داشتیم ؛ اینکه برای وروجک هیچ پس اندازی نداریم تا آینده اش را تامین کند آزارم می دهد و ....
می گویم من که می شناسمت اگر ماشین نداشتی و مجبور بودی با تاکسی و ماشین کرایه من را دکتر ببری اذیت می شدی ، اگر مجبور میشدم روزهای امتحان با مینی بوس بروم که تمام روزت با استرس سلامتی من خراب میشد ، در عوض این یکسال از داشتن ماشین لذت بردیم .
من از مادرم یاد گرفتم در لحظات سخت زندگیم توکل کنم و راضی باشم به رضای خدا ، از پدرم یاد گرفتم به اطرافیانم عشق بورزم و علاقه ام را ابراز کنم ، از دادا یاد گرفتم ببخشم تا آرامش روحی داشته باشم . اینها سرمایه شدند برای زندگیم . هرگز شکایتی نداشتم از اینکه چرا ما پولدار نیستیم .
پول و مادیات مهمند ، اما من می خواهم برای کودکم خاطره زیبا بسازم حتی اگر شده با یک بوسه کوچک
می خواهم قلبش را لمس کنم با عشقی که به او هدیه می دهم .
می خواهم کودکم روح بزرگی داشته باشد تا حساب بانکی بزرگ .
می خواهم کودکم را درک کنم و به عقایدش احترام بگذارم .
می خواهم دوستش باشم و وقتی در آغوش می کشم اش بوی خوش عشق را حس کنم .
می گویم به گذشته مان نگاه کن روزی حتی تصور هم نمی کردیم آنچه را که الان داریم داشته باشیم ، برایمان رویا بود یادت هست ؟
اما الان با توکل به خدا ، تلاش کردیم و او هم لطفش را شامل حالمان کرد و بخشید هر آنچه را که خواسته بودیم و طلب کرده بودیم .
می گوید یعنی تو راضی هستی ؟
می گویم راضی ام بیشتر از آنچه تصورش را بکنی
لبخند می زند و می گوید بیا خدا را شکر کنیم