باید مدرسه ام را عوض کنم و به مدرسه ی دیگری بروم البته به اجبار 

همکاران فعلی ام را دوست دارم 

اما خبرهای خوبی از مدرسه ای که قرار است بروم نمی شنوم ؛ می گویند مدیرش سخت ناسازگار است و بیشتر ساعت های 

مدرسه اش زمین مانده

کمی استرس دارم ؛ دروغ چرا خیلی استرس دارم

اما من می توانم با انرژی های خوبم تاثیر مثبتی در حال و هوای مدرسه داشته باشم 

امید دارم که بتوانم آنجا دوستی های خوبی داشته باشم   

ادامه مطلب ...

لحظات نابی که نمی بینمشان!

چه سخت است پاره تنت را بگذاری و بروی سر کار ؛ چه لحظات سختی داشتنه اند و دارند مادران شاغل  ... 

چه سخت است صبح هایی که مجبوری دلبندت را راهی جای دیگری به جز خانه کنی و خودت بوی تا بتوانی کمک خرج خانه  

باشی و در گذران زندگی شانه به شانه مردت بدهی تا سنگینی بار زندگی به شانه های مردانه اش فشار کمتری بیاورد .  

کاش شرایط مالی اجازه میداد یک سال مرخصی بدون حقوق بگیرم و در کنار وروجکم باشم تا صبح ها مجبور به سفر نباشد  

دلبندم ، ببخش که صبح ها مادر را در کنار خود نداری تا با نوازش سرانگشتانش از خواب ناز بیدار شوی  

ببخش که نیستم تا گنجشکک اشی مشی را برایت بخوانم  تا آرام بگیری و در آغوشم بخوابی  

ببخش که نیستم تا با هم دالی موشه بازی کنیم و صدای قهقهه هایت در خانه بپیچد و مادر برایت ذوق کند  

ببخش که نیستم تا با هم در استخر بادی ات آب بازی کنیم و تو برای مشت هایی که در آب می کوبی و آب هایی که به 

 اطراف می ریزد ذوق کنی  

ببخش عزیزکم  

برای تمام لحظاتی که نیستم ببخش

برای نیکان

*** برای ثبت در تاریخ  : " سینه خیز رفتن  - پنج و نیم ماهگی  

                                    چهار دست و پا رفتن - هفت و نیم ماهگی  

                                    جوانه اولین دندون  - هفت ماه و سه هفتگی  

 

 

 

سرما خوردگی بدی داری و با هر سرفه ات می میرم  

**** زود خوب شو عزیز مامان

تمام مادری

تمام مدت میگفت " حقوقم ، پولم ، خانه ام  حساب بانکی ام و .... " 

نگاهش کردم و گفتم : این همه تلاش و تکاپو برای چه؟ برای که ؟ 

- برای فرزندانم  

 نمیدانم ، به هر حال اعتقادش این است که تمام تلاشش را برای تامین آینده فرزندانش بکند و خودش هیچ ... 

مادرم یادم داده که " توکلم به خدا باشد و در سایه این توکل تمام تلاشم را برای رسیدن به خواسته هایم بکنم ؛ اگر به خواسته ام رسیدم شاکر باشم و اگر نرسیدم راضی به رضایش ... 

اگر بتوانم این را به نیکان هم یاد بدهم ؛ مادری ام را تمام کرده ام  

خدا کند بتوانم

برای اولین بار در طول این هفت سال احساس میکنم دارم کم میارم  

فشار مالی  

فشار روحی  

دل نگرانی هایم برای نیکان 

بلاتکلیفی کاری ام  

نبودن تو و حمایتت 

روزهای سختی دارم

دیروز اول مهر بود  

چقدر منتظر این روز بودم  

عاشق این روزم  ؛ از بچگی دوستش داشتم  

صبح نیکان رو آماده کردم و بردمش مهد  نمیدونم مربیش توی صورتم چی دید که گفت " نگران نباش ، چون نیکان از همه کوچیکتره بیشتر از همه هم ازش مواظبت میکنیم "  

این حرفش دلم رو آروم کرد 

اما ظهر وقتی رفتم دنبالش دور چشماش قرمز بود از شدت گریه 

همه دنیا براام تیره شد 

صندلی ماشینش رو نصب کردیم و امروز با همسرم رفت شهر همسایه تا پیش مامانم باشه 

" محل کار همسرم توی شهر مادریمه " 

امروز ظهر وقتی با همسر برگشتن خونه با دیروز خیلی فرق داشت بشاش و سرحال بود  

و به این ترتیب نیکان از امروز رسما مسافر این مسیر شد .  

ادامه مطلب ...

در حال گردگیری روح و روانم هستم

دارم سعی میکنم گرد و غبار روحم رو بگیرم اما چه سخته

وقتی کوچکتر بودم و سنم کمتر بود چه راحت تر می بخشیدم و روحم رو از زیر بار دلخوری ها راحت میکردم

اما انگار هر چی سنم بالاتر میره این کار سخت تر میشه

چرا؟

چرا من اینقدر زودرنج شدم ؟ چرا اینقدر همه چیز رو سخت میگیرم ؟

سخته ، اما من می تونم

می تونم از این بار راحت بشم و دوباره به سبکبالی قدیمم برگردم

باید سعی ام رو بکنم