روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

یلدا

 

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد  

 

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد  

 

 

 

 

یلدا مبارک

تحجر

از تحجر فکری بدم می آید . دیشب مطلبی را که از استادم (که روحانی است و رئیس اداره ارشاد ) راجع به واقعه عاشورا شنیده بودم تعریف کردم نزدیک بود کتک بخورم .  

خب خانم محترم که ادعای تحصیل کرده بودن داری کمی صبر کن من حرفم را کامل بزنم ، کمی درباره اش فکر کن شاید توانستی بپذیری اش نه اینکه کل شخصیت و گذشته و آینده ی حاج آقای بنده خدا را که حتی حاضر است اسناد دینی حرفش را برای هر کسی که خواست بیاورد زیر سئوال ببری .  

چرا این روزها گیرنده هایم اینقدر قوی شده اند و هی از اطرافیانم سیگنال می گیرم و متاسفانه اغلب اوقات منفی . تا چند وقت پیش دلم میهمانی می خواست اما الان شب های طولانی و سرد زمستان را کنار همسر در گرمای خانه مان با یک لیوان چای داغ و خرما ترجیح میدهم . 

ادامه مطلب ...

تسلیم

وقتی خود را تسلیم خدا میکنم ،  

آنگاه ،  

تازه می فهمم معنای حوادثی را  

که در زندگیم رخ می دهند .  

هر شرایطی که پیش بیاید و من ناگزیر از پذیرش آن باشم  

در واقع  

فرصتی ست مغتنم برای من  

که اعتماد کنم  

و دوست بدارم . 

وقتی که می ترسم چیزی را به تو ببخشم  

ناگهان یادم می آید :  

هر آنچه که دارم عاریتی ست و از آن خودم نیست .  

بدنم ، دارایی هایم و تمام زندگی ام ؛ آنچه گمان میکردم مال خودم است ،  

مال من نیست  

مال خداست .

بدون عنوان

دیروز در کلاسمان تمرین عملی ریلکسیشن داشتیم به آرامش روح و روانم کمک کرد . اما هر بار که پوستم شروع به سوزش می کند دیگر آرامشی برایم نمی ماند . پریشب از شدت سوزش و دردش گریه ام گرفته بود .  

اولش فکر میکردیم حساسیت است اما الان دیگر نمیدانم چیست . بعد از ظهر برای نمونه برداری پوستم باید بروم .  

نگران نیستم چون خدا با من است .  

خدایا  

ضعیفم خواندی ؛ آری ، چنین است  

محبت تو ، در دلم را کوبید  

برخاستم ، در را گشودم و چنگ در  

عشق زدم ،  

هر چه باداباد

این + این

طرح و رنگ تخت و کمد جناب وروجک انتخاب شد . چوبش هم خریداری شد ، ترکیب سبز و کرم . 

طرح کمد را از سایت IKEA گرفتیم ، امیدوارم نجار خلاق و کار درستمان بتواند به خوبی از پس درست کردنش بر بیاید . این  و این  طرح کمد  

 فکر میکردم شبها وروجک خواب باشد اما دیشب فهمیدم اشتباه میکنم چون هر وقت از خواب بیدار شدم دیدم مشغول لگد زدن است ، شاید می خواهد همه خواب هایش را برای این دنیا جمع کند . 

+ عاشق گوزنش شدم و خریدمش  

میخواهم کارت های دعوت مراسم نامگذاری و تولد وروجک را خودم درست کنم ، دوستان هنرمندم به ایده ها و کمک هایتان شدیدا نیازمندم .

پدر

دو هفته ای بود که ندیده بودمش ، هیچ وقت به اندازه این بار در چین و چروک های گردن و صورتش دقیق نشده بودم . این بار هم وقتی داشت صورتش را اصلاح میکرد و از من خواست موهای اضافی دور گردنش را مرتب کنم ناخودآگاه دقت کردم .  

بعد به قد و بالایش دقت کردم که چقدر لاغر شده ، کلیه درد هم به استرس های این روزهایش اضافه شده  و حالا من و پدر مثل هم شده ایم ،تند و تند به دستشویی نیاز پیدا میکنیم .  

دعا کنیم که همه پدرهای دنیا سلامت باشند و دستانشان همچنان گرم  و  آغوششان برای ما همیشه باز . 

گلاره ی چاوه م

میخواستم برای کودکم بنویسم ، اما با خودم فکر کردم شاید کسی دوست نداشته باشد وقتش را صرف خواندن حرف های من و کودکم کند .این بود که آنها را در ادامه مطلب گذاشتم . دیروز دلم خیلی گرفته بود تا عصر کلافه بودم و نمی توانستم کلافگی ام را سر کسی ، حتی همسر خالی کنم .چون وقتی خسته به خانه آمد به چهره اش که نگاه کردم دلم نیامد کلافگی و ناراحتی ام را که از جای دیگری بود سر او خالی کنم . گاهب که با خودم فکر میکنم می بینم همه ما به نوعی ضربه این قضاوت های بی مورد و بدون شناخت را خورده ایم و کاری هم از دستمان برنیامده .  

بعضی وقت ها فکر میکنم خب مقابله به مثل کنم اما وقتی به قلبم رجوع میکنم می بینم که من آدم اش نیستم و در آن صورت وجدانم بد جور درد می گیرد و هی ندا می دهد که شیرین کار درستی نکردی . 

پس می سپارمشان به عدل خدا . 

من به عدل خدا خیلی اعتقاد دارم ، به رحمت و مهربانیش هم  

معتقدم هیچ وقت تنهایم نمی گذارد ، با مهربانی به رویم لبخند می زند ." عاشق لبخندش هستم "


 

راستی کسی آهنگ دیروز را دوست نداشت؟

ادامه مطلب ...

کس دیار نیه

این آهنگ را گوش کنید ، شاید دوست داشتید .  

 

هی داد هی بیداد  

کس دیار نیه 

کس له درد کس آگا دار نیه  

هی داد هی بیداد 

غم دار شانه

نه دنگی دوستی نه یار دیاره  

آمان هی آمان  

چرخ چاویلی سر یالم شیوان  

غمانه

وقتی از خواب بیدار شدم خوب بودم .  

اما الان غم دارم ، از پشت ی پرده اشک به زحمت می توانم صفحه مانیتورم را ببینم .  

چه سخت است که بر اساس تار موهایت درباره ات قضاوت کنند .  

چه سخت است که بر اساس رنگ روسری ات درباره ات قضاوت کنند .  

چه سخت است کسی درباره ات قضاوت کند که اصلا نمی شناسیش و نمی شناسدت . و نکته جالب اینکه قدرت دست اوست . 

چه سخت است چون کودکی بی پناه گوشه ای بایستی تا کسانی که ذهنشان فرسنگ ها از ذهن و روح تو فاصله دارد قضاوتت کنند .  

خیلی غم دارم ........... 

خدایا  

تو این جهان را آفریدی پر از رنگ ، پر از زیبایی  

چرا آدم ها به طوسی و مشکی و خاکستری چسبیده اند ؟ 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

امنیت

دلخور بود ، نمیدانم شاید حق داشت شاید هم نه  

میگفت تو چون مادری باید بیشتر پیگیر باشی ، بپرسی ، ببینی و بدانی که نوزاد به چه چیزهایی بیشتر احتیاج دارد و چه چیزهایی نه  

اما خب من هم تجربه اولم است ، از دوستانی که تجربه داشته اند پرسیده ام و هر کدام یک چیز گفته اند و من بین انبوهی اطلاعات که گاهی با هم متناقض هم بوده اند گیر کرده ام . 

میگفت اینجا ایران است ، فکر کرده ای ژاپن زندگی میکنیم ؟!  

نه عزیزم ، اینجا ایران است و قیمت هر چیز روز به روز بالاتر می رود ، باید می پرسیدی که نوزاد به چه قطره هایی نیاز دارد، آهن ؟مولتی ویتامین؟ یا هر چیز دیگر .  

من مقصرم که قطره ای که تا دیروز 7000 تومان بوده حالا 30000 تومان است ؟! 

نمیدانم ، توی ذهنم محکمه تشکیل دادم و برای هر دوتایمان وکیل گرفتم تا عادلانه باشد،اما در این محکمه من محکوم نشدم . چون شاید از دید دیگران سهل انگاری کرده باشم اما از دید خودم نه .  

خب گاهی وقت ها بوده که چیزی به ذهنم رسیده که خواستم تهیه اش کنم اما شرایط مالی در آن لحظه اجازه اش را نداده .  

و باز هم می گویم که خب من هم تجربه اولم است و خیلی چیزها را نمی دانم . 

دلخور بود و داشت اخبار نگاه میکرد ، برای لحظه ای از تمام اخبارهای دنیا بدم آمد مثل دوران کودکیم  

کنارش نشستم و گفتم بغلم میکنی ؟ با تمام دلخوریش برایم آغوش گشود ، وقتی در آغوشش جا گرفتم و دست های مردانه اش را روی موهایم حس کردم فهمیدم امن ترین جای دنیا آغوش همراه زندگیت است حتی اگر دلخور باشد .

سنگ صبور

من راجع به این فیلم هیچ نمی گویم ، فقط اگر توانستید ببینید . روایتی از زندگی زنی افغانی که برای همسر بیمارش درد و دل میکند و همسر برایش تبدیل به سنگ صبورش می شود . با جلو رفتن داستان زن کم کم پرده از رازهایی در زندگیش بر میدارد . (مثلا قرار بود چیزی نگویم .)

یک خواهش دیگر ، به گلشیفته به عنوان یک هنرمند نگاه کنید نه یک زن ایرانی یا هر چیز دیگر فقط یک هنرمند که آرمان ها و عقاید خودش را دارد . 

پس لطفا قضاوتش نکنید .

روزانه +فهرست شیندلر

امروز به دیدن یک دوست رفتم که به تازگی مادر شده ، وقتی نوزادش را در آغوش گرفتم حس عجیبی  داشتم . دخملک بی نهایت آرام بود و من که به شیطنت ها و لگدهای وروجک درونم عادت کرده ام این آرامش برایم غریب بود . دوستم می گفت که دخملک به محض شنیدن صدای غریبه چشمهایش را می بندد اما عجیب بود که با لبخند از من استقبال کرد . دلم میخواست بیشتر بغلش کنم اما ترسیدم شاید مادرش دوست نداشته باشد .  

راستی گفتم که تمام پیشنهادهای همسر بنده خدا برای بهتر شدن حالم و بیرون آمدن از حس روزمرگی به بن بست رسیدند جز یک پیشنهاد که خیلی هم برای عملی کردنش اصرار داشت و اینطور شد که الان ابروهایم دیگر دم ندارند و صبح به صبح جایم جلوی آینه است برای کشیدن دنباله ابرو و گاهی هم همسر مداد به دست هر جور که بخواهد دنباله می کشد و گاهی باعث تفریحش میشود.  

 

یکی از بهترین تفریحاتی که دارم و باعث میشود برای مدتی فراموش کنم کجا هستم و چه دغدغه هایی دارم فیلم دیدن با همسر است . (همراه با خوراکی های غیر مجاز که فعلا محروم از خوردنشان هستم . ) 

این با فهرست شیندلر را دیدیم .  

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: لیام نیسن - رالف فینس - بن کینگزلی
  • محصول: ۱۹۹۳ آمریکا زمان: ۱۹۵ دقیقه
  • جوایز: کاندید ۱۲ اسکار و برنده ۷ اسکار و ۶۳ جایزه مهم بین المللی فیلم

داستان زندگی اسکار شیندلر مردی که در حین جنگ جهانی دوم یعنی از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ ) صدها یهودی را از اردوگاههای کار اجباری آلمانها به بهانه اینکه نیاز به کارگر دارد ، بیرون کشید و نجات داد !فیلم یک روایت فوق العاده است از انسانیت ، تحول و عاطفه است .فیلمی سیاه و سفید . 

من راست و دروغش را نمیدانم و تائید یا تکذیب هم نمی کنم اما فیلم به گونه ای روایت می شود که دلتان میخواهد تا آخر فیلم از جایتان تکان نخورید ، حس همدردی عجیبی را در من برانگیخت .  

این را اضافه کنم که فیلم موسیقی زیبا و جانسوزی دارد .  

" من از بعد هنری به فیلم نگاه میکنم " 

 

 

فصل پنجم

فصلی است که با دیدار شروع می شود و تا آشنایی و مهربانی ادامه می یابد . روزهای آن به اندازه خوشبختی طولانیست و شب های آن نیز .  

لطافت بهار را در خود دارد و شکوه تابستان را ، غرور پاییز را و سپیدی زمستان را به ارث برده است .  

فصل پنجم ، فصل آشنائیست .  

سیاهی شب های این فصل نه هراس آور است ، نه بیگانه . 

سیاهی آن جذاب و دوست داشتنی است مثل زلف و خال و چشم محبوب .  

تمام روزهای آن اردیبهشت فصل هاست ، غایت زیبایی بهاری .  

فصل پنجم ، فصل عاشقیست .  

فصل عاشقی ، فصل محبوب است .  

فصل معشوق است . 

فصل محبوبه هاست .  

فصل معشوقه هاست .  

هوای آن به اندازه صمیمیت گرم است و خنک چون دریا .  

فصل پنجم من بزرگ است به ابعاد انسانی ، بلند است به اندازه عمر .  

آسمان فصل پنجم من آبی رویائیست و لکه های ابر دلتنگی آن در گذرند ، مگر زمانی که باد گذشت نوزد بر پهنه این آسمان بیکران ، که در آن روز آسمانش بارانیست .  

فصل پنجم من پر از خاطره هاست ، راستی داشت یادم می رفت فصل پنجم من ، فصل بی تعطیلی است چرا که هر روز زندگی در آن جاریست .  

نه ، نه اشتباه نکنید  

فصل پنجم من رویا نیست  

رویائیست .  

و همچون نور واقعیت ، حضوریست جاویدان . 

فصل پنجم من ، قابل دیدن است همچون شرم  

قابل شنیدن است همچون نیاز  

قابل بوئیدن است همچون طراوت  

قابل چشیدن است همچون لذت  

بیهوده سعی نکن ، فصل پنجم را نمی شود حفظ کرد ، باید فهمید . 

تو  

تو همان فصل پنجم رویای من هستی  

 

زمانی همسر ، معتقد بود من فصل پنجم زندگی اش هستم ، اما حالا من معتقدم هر دوی ما با هم تا چند وقت دیگر صاحب فصل پنجمی مشترک خواهیم شد .

رومره نوشت

همسر سرما خورده ، من و نی نی دو روز گدشته را پرستار بوده ایم و از مرد خانه مراقبت کرده ایم .  

خدای مهربانم توفیق ادای نذرم را امسال هم نصیبم کرد ، هر چند که همه زحمتش به گردن مادر عزیزم بود .  

هر از گاهی دفتر خاطراتمان را مرور میکنم ، سالهایی که دور بودیم دفتر های داشتیم که احساسات ، دلمشغولی ها و گاهی روزمرگی هایمان را می نوشتیم و وقتی همدیگر را می دیدیم دفترهایمان را با هم عوض میکردیم . حالا گاهی اوقات به سراغ آن دفترها می روم و می خوانمشان . همسر آن زمان طبع لطیفی داشت و گاهی شعری ، متنی یا جمله ای می نوشت ؛ طبعش هنوز هم لطیف است اما دیگر چیزی نمی نویسد بس که مشغله های زندگی زیادند . 

من فصل پنجمش بودم ، شاید یک وقتی توصیفش از فصل پنجم را  اینجا نوشتم .  

وقتی به کارهای تلنبار شده ام فکر میکنم ، همه تنم میلرزد و با خودم فکر میکنم زمان چه زود میگذرد ، روزها را انگار دنبال کرده اند  

اما وقتی به این فکر میکنم که دو ماه به آمدن دلبندم مانده دو ماه توی ذهنم اینجوری تداعی می شود ددددددوووووووووو مممممممماااااااااااااهههههههههههه 

انگار زمان کش می آید ......... 

به نظرتان بالاخره زمان زود می گذرد یا دیر ؟ 

به نظرتان اصلا حالم خوب هست ؟ 

خودم هم نمیدانم  

امروز صبح که بیدار شدم احساس تلخ روزمرگی داشتم

دل نوشته

به قول مهربانو یک . امروز دلم خیلی گرفته ، دیشب خواب دیدم مردم و فقط برادر همسر برام گریه میکرد ، بیدار شدم و دوباره خوابیدم اینبار دیدم که روحم جدا شد و خودم را میدیدم که خواب بد می بینم و توی خواب بی قرارم . وقتی بیدار شدم دلم گرفته بود و غم داشت .  

دو . چه کنیم با تبعیض و بی عدالتی اجتماعی ؟ چرا کسانی که از نظر هوش و استعداد با ما برابرند صرفا به خاطر داشتن امتیازات مسخره باید از نظر موقعیت اجتماعی بالاتر بروند و ما علی رغم تلاش زیاد و داشتن استعداد و خلاقیت و هزار تا ویژگی دیگر همچنان در جا بزنیم ؟ منظورم فقط خودم نیستم بلکه همه کسانی که می کوشند و نمی رسند را می گویم .  

سه . هر چه به عاشورا نزدیک تر می شویم دلم بیشتر می گیرد . روزهایی که خیلی به کسی نیاز داشتم که دستم را بگیرد حسین (ع) دستانم را در دست گرفت و از آن روز نذری دارم که خدا توفیق داده هر سال ادایش کرده ام ، انشالله امسال هم توفیق ادای نذرم را بدهد .  

چهار . دلم می خواهد تنهایی بروم بر سر مزار باباحاجی ، دلم برایش تنگ شده اما حیف که به خاطر وضعیتم همسر اجازه تنهایی رفتن به هیچ جا را نمی دهد و اگر با خودش بروم دیگر نمی توانم باهاش درد و دل کنم و به اشک هایم اجازه بدهم بر گونه هایم بغلتند ، نه باید از خیرش بگذرم و در ذهنم باهاش درد و دل کنم ." بابا حاجی ، انسان وارسته ای بود ، دوستش داشتم اما دیر فهمیدم باید دوست داشتنم را نشانش بدهم و صرفا احترام گذاشتن کافی نیست . " 

راستی کاش ما آدم ها تا هستیم قدر همدیگر را بدانیم و عشقمان را به هم نشان بدهیم .