روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر


اول . از همه دوستایی که امروز برام انرژی + فرستادن خیلی خیلی ممنونم ..... امرور من پر از انرژی های + بودم و همه چیز خوب پیش رفت.

دوم . جلسه دفاع پایان نامه عالی بود .... داورا هیج ایرادی تونستن بگیرن و تازه کلی هم آفرین و باریکلا گفتن بهم و من نمره کامل گرفتم.

سوم. از همین تریبون مراتب تشکر و سپاس و قدردانی خودم رو از مهربان همسر اعلام میکنم. ممنون که همراهم بودی و هوامو داشتی و کلی با اون چشمای مهربونت و لبخندای مملو از رضایتت بهم انرژی دادی.

ارائه مقاله دیروز کلی عالی بود .... ممنون از انرژی هاتون

دوشنبه روز دفاع پایان نامه است .... بازم ممنون میشم اگه برام انرژی بفرستین و دعام کنین اینم به خیر و خوبی تموم بشه


خاله همسر رفت .... و من هنوز اینجام ، دور از خونواده

دلم برای وروجکم ی ذره شده .... امروز نوبت ارائه مقاله ام هست و من پر از استرسم .... پر از دلتنگی و پر از غم.

اصلا حس خوبی ندارم و بی صبرانه منتظرم که تموم بشه و برگردم خونه پیش همسرم و نیکان

دلم براشون ی ذره شده

لطفا انرژی مثبت بفرستین برام که امروز شدیدا به انرژی هاتون احتیاج دارم

امروز اولین روز کنگره بین المللی بود ..... بی نهایت بی نظم شروع شد.

تموم تصورات و طرحواره های ذهنیم راجع به همایش ها و سمینارها به هم ریخت

 اگه ناراحت میشین نخونین
ادامه مطلب ...


یک هفته مونده به دفاع مجبور شدم استاد راهنمام رو عوض کنم .... چون کدهاش پر شده بود.

هفته و روزهای شلوغ و پر ترافیکی رو پیش روم دارم ... خیلی شلوغ

چشمام میسوزه وقتی به صفحه مانیتور نگاه میکنم و کارهای انجام نشده ی زیادی دارم .... وقت و زمان کم، خیلی کم ... اما من آدم دقیقه نودی هستم .... تجربه ثابت کرده وقتی کارام زیاد بوده و وقتم کم .... کارهام همگی به نحو عالی انجام شدن و سزبلند از اون موقعیت بیرون اومدم.

الانم امیدوارم مثل همیشه همه چیز عالی پیش بره

عجیبه .... یا شایدم خنده دار اگه بگم از تنهایی تهران رفتن می ترسم .... می ترسم گم بشم

مقاله ام توی ی سمینار پذیرفته شده و باید برم تهران ... این چند روزه هی دارم بهانه جور می کنم برای نرفتن و هی نمیشه ..... خنده داره که می ترسم

با خودم فکر میکنم اعتماد به نفسم کی اینقدر پایین اومد که خودم هم متوجهش نشدم .... کی اینقدر وابسته و ترسو شدم


خسته بودم .... اینقدر خسته بودم که همون وسط هال دراز کشیدم

موهامو باز کردم و عینکمو درآوردم و چشمامو بستم .... چند دقیقه بعد دو دست کوچولو رو روی موهام  حس کردم .... مثلا داشت نازم میکرد

برگشتم .... ی صورت کوچولو با ی لبخند بزرگ .... همه خستگی هام فراموشم شد .... اون لحظه خوشبخت ترین آدم زمین بودم

دلم هوای آفتاب کرده ...

بخشی از وجودم طوفانی است .... بخشی دیگر آرام

بخشی غوغا به پاست و بخشی دیگر بی دغدغه است و باز هم آرام

بخشی دلش می خواهد های های گریه کند .... بخشی خنده اش گرفته و هی می گوید شیرین ؟؟؟!!!! .... چرا؟!!! ....

آرامم و از این همه آرامش می ترسم .... می ترسم آرامش پیش از طوفان باشد .

به آرامی نیکان را در آغوش گرفتم و بوسیدمش و نوازشش کردم تا خوابید

هوای دلم و خانه ام ابری است و من آرامم .... و این یعنی تغییر کرده ام، خوب یا بدش را نمی دانم فقط می دانم شیرین سابث نیستم .....

همسرم دلخور یود .... بابت دلخوریش حق می دهم .... اشتباه و بی توجهی از من بود

اما بابت حجم دلخوریش حق نمی دهم .... بزرگ بود .... خارج از توانم بود

من ضعیف تر از اینها هستم .... هی مخاطب خاص اگه میخونی بدون .... من در عین قوی بودن ضعیف تر و شکننده تر از این حرفا هستم

مدرسه ام رو عوض کردم ... و حالا من یک عدد شیرین خوشحالم .... محیط کار جدیدمو دوست دارم . سازماندهی امسال کلی ماجرا داشت که امیدوارم ختم به خیر بشه ....


پوستر ...


چنند وقت پیش به توصیه یکی از دوستان خلاصه مقاله ام روبرای ی کنگره بین المللی فرستادم حالا پذیرفته شده و من باید پوسترشو آماده کنم .... نکته جالبش اینه که من هیچی بلد نیستم  ... آیا کسی از دوستان تجربه ای در این زمینه داره که کمی راهنماییم کنه؟



قصد دارم مدرسه ام را عوض کنم ... می خواهم برگردم به مدرسه قبلیم اما گویا دیر درخواست داده ام و ساعت ها پر شده ...

نمی خواهم برای این موضوع حرص و جوش بخورم ... امسال خیلی اذیت شدم ... محیط کار تفلون با همکارهای نچسب اذیت کننده بود.

توکل به خدا، فردا میرم اداره ... شاید درست شد

امیدوارم درست شود

امیدوارم امسال بهترینها را پیش رو داشته باشم

نیکان و دریا ...


نیکان و دریا



نیکان و آشنایی با ماسه ها


از دست یکی از پسرا و همسرش دلخور بود، پیش من گله کرد .... کلی شوخی کردم و سعی کردم با مسخره بازی فکرشو از موضوع منحرف کنم .

هی گفتم یادش رفته ... حواسش نبوده ... اینجوری که تو فکر میکنی نبوده وووو .....

دلم نمی خواست گله جاری رو به من کنه ... ما هر دوتا عروسیم .... دوست نداشتم دلخوریش از اونو به من بگه

کفش ... مهمونی!

از وقتی که نیکان راه رفتنو یاد گرفت فقط ی بار براش کفش خریدیم که اونم چون ناشی بودیم به دردش نخورد به ناوگان اسباب بازیا پیوست... همیشه خواهرشوهر دوم که پسرش چند سالی از نیکان بزرگتره کفشای علی رضا رو برای نیکان کنار میذاره دیروز رفته بودیم کفشای جدید رو بگیریم که کلی اصرار بیاین بالا، و ما هم از خدا خواسته به شرط اینکه زحمت نیفته رفتیم خونه شون .... یهو یادمون افتاد که ای بابا ما مثلا میخواستیم بریم دنبال دادا از مهمونی بیاریمش ، آقای همسر رفت دنبال دادا، توی راه برادرشو دیده بود و گفته بود که خونه خواهر شوهر دو هستیم و اونام اومدن، و خلاصه خواهرا و برادرایی که اون نزدیکیا بودن و از این تجمع صمیمانه در خونه خواهر شوهر اطلاع پیدا کرده بودن همگی اومدن و اینجوری شد که از مجموع 11 خواهر و برادر 5 تاشون با خونواده به صورت سرزده و خودجوش اونجا جمع شدن ... کلی خوش گذشت


*من با این خواهر شوهر توی ی مدرسه همکاریم ... دوسش دارم خیلی


** آخر شب همسر میگه کفشا رو میدی یا فردا دوباره برگردیم .... بنده خدا کفشا رو سریع آورد (تهدیدش کارساز بود)