روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

ثروت بهتر است یا عشق ؟

می گوید احساس میکنم از اطرافیانم جا مانده ام

می گویم از چه نظر ؟

می گوید دیگر مثل سابق از زندگی و داشته هایم لذت نمی برم ، مادیات ، اولویتش خیلی برایم زیاد شده . اینکه خانه نداریم ، خانه ای که مال خودمان باشد فکرم را مشغول کرده ، گاهی با خودم فکر میکنم اگر پارسال ماشین را می فروختیم و وام می گرفتیم و زمین می خریدیم حالا حداقل زمینش را داشتیم ؛ اینکه برای وروجک هیچ پس اندازی نداریم تا آینده اش را تامین کند آزارم می دهد و ....

می گویم من که می شناسمت اگر ماشین نداشتی و مجبور بودی با تاکسی و ماشین کرایه من را دکتر ببری اذیت می شدی ، اگر مجبور میشدم روزهای امتحان با مینی بوس بروم که تمام روزت با استرس سلامتی من خراب میشد ، در عوض این یکسال از داشتن ماشین لذت بردیم .

من از مادرم یاد گرفتم در لحظات سخت زندگیم توکل کنم و راضی باشم به رضای خدا ، از پدرم یاد گرفتم به اطرافیانم عشق بورزم و علاقه ام را ابراز کنم ، از دادا یاد گرفتم ببخشم تا آرامش روحی داشته باشم . اینها سرمایه شدند برای زندگیم . هرگز شکایتی نداشتم از اینکه چرا ما پولدار نیستیم .

پول و مادیات مهمند ، اما من می خواهم برای کودکم خاطره زیبا بسازم حتی اگر شده با یک بوسه کوچک

می خواهم قلبش را لمس کنم با عشقی که به او هدیه می دهم .

می خواهم کودکم روح بزرگی داشته باشد تا حساب بانکی بزرگ . 

می خواهم کودکم را درک کنم و به عقایدش احترام بگذارم .

می خواهم دوستش باشم و وقتی در آغوش می کشم اش بوی خوش عشق را حس کنم .

می گویم به گذشته مان نگاه کن روزی حتی تصور هم نمی کردیم آنچه را که الان داریم داشته باشیم ، برایمان رویا بود یادت هست ؟

اما الان با توکل به خدا ، تلاش کردیم و او هم لطفش را شامل حالمان کرد و بخشید هر آنچه را که خواسته بودیم و طلب کرده بودیم .

می گوید یعنی تو راضی هستی ؟

می گویم راضی ام بیشتر از آنچه تصورش را بکنی

لبخند می زند و می گوید بیا خدا را شکر کنیم


نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی تابستان چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:12 http://melodio.blogfa.com/

چه حس خوبی داشت این نوشته ات شیرین جان! دوستش داشتم خیلی زیاد .....
آفرین بر تو که به موقعش با حرفهای قشنگی که زدی کلی امید تو دل همسرت زنده کردی

آره ، مدتی بود ساکت تر از همیشه شده بود و حس میکردم ی چیزی ته ذهنش اذیتش میکنه تا بالاخره به حرف اومد و گفت از دغدغه هاش .
من عقایدمو گفتم و سعی کردم آرومش کنم ، بالاخره شریک زندگی گفتن دیگه .

لیلی چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:45 http://manamleili.blogfa.com

تمام این پست دیالوگ همیشگی من و همسرمه

چه جالب ، حالا تو کدومشونی و همسرت کدوم ؟

مهربانو چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:12 http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

عزیزمممممم...
واقعا هم قدرت دیدن این چیزها جای شکرگذاری داره...براتون خوشحالم...خیلی خیلی خوشحالم...
شما به خیلی چیزها رسیدین و به چیزهای بهتری که سهمتون باشه هم خواهید رسید..بسکه خوبی:)

مرسی عزیزم
واقعا خیلی چیزا تو زندگی هست که اگه بتونی ببینی و لمسشون کنی خوشبخت ترین میشی
و اگه خواسته هات رو از خدا بخوای و بهش تکیه کنی و به حکمت و رحمتش ایمان داشته باشی هیچوقت کم نمیاری.
عزیزم ممنون به خاطر همه لحظه های بودنت کنارم

گل نسا سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:57


میدونی چقدر دوستت دارم شیرین؟

قربونت گل نسا جونم
ممنون عزیرم منم دوستت دارم عزیزم [:S004:]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد