روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

روز شیرینی نداشتم ... 

مادر دانش آموزم فوت کرد ، پسر کوچکش چند ماهی از نیکان بزرگتر است ... 

خدایا این بچه ها بدون مادر چه کار کنند  

خیلی دلم گرفت آنقدر که نتوانستم در مراسم ختمش شرکت کنم  

تمام صبح به این فکر کردم که اگر .... نیکان بی من ......... 

سر ظهر هم همسر نمی دانم از چه و از کجا کلافه بود که گوشه ای از ترکش کلافه گیش به پر من خورد  

سکوت کردم ....... اما دروغ چرا خیلی ناراحت شدم خیلی 

داشت می رفت سنندج و دور می شدیم از هم  

دلم نیامد به خاطر ناراحتی ام نبوسمش ، بغلش کردم و بوسیدمش و همه عشقم را بهش دادم با چاشنی دلخوری  

اما عصر شیرینی با نیکان داشتم  

کلی بازی کردیم 

این بچه علاقه عجیبی به دنبال بازی دارد ، کلی خسته ام کرد 

جالب بود وقتی هلاک خواب بود و به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود بغلش کردم و آرام آرام پلک هایش سنگین شد که تلویزیون مسابقه ماشین سواری پخش کرد یکدفعه چشم هایش را باز کرد و نشست و شروع کرد به ووووووووووووووووووووووووووووو  

همین که دوباره بغلش کردم خوابید انگار که 10 سال است خوابیده  

وروجکی شده برای خودش  

دوباره

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 23:23 http://www.manamleili.blogfa.com

جانم نیکان خوشگل.
ایشاالله خدا مامان و باباشو سالهای سال براش نگه داره.
شیرین جان خسته نمیشی از بازی کردن باهاش؟

ممنون عزیزم ، ایشالله به زودی نی نی خودت
بعضی وقتا بس که دنبالش می دوم و باهاش بازی میکنم واقعا نفس برام نمی مونه ، بچه ها انگار خستگی ناپذیرن لیلی
اما هیچ وقت از بازی کردن باهاش سیر نمیشم ، وقتایی که میخوابه دلم براش تنگ میشه مخصوصا که تازه یا گرفته ماما بگه هی دنبالم راه می افته و ماما میگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد