روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

مقام مادری

زن وقتی از مطب دکتر بیرون آمد مجموعه ای از احساسات مختلف و حتی شاید ضد و نقیض در چشمانش موج میزد ، مرد هر چه به چشمانش نگاه کرد چیزی دستگیرش نشد صبر کرد تا سوار ماشین شدند . مدتی به سکوت گذشت و هر دو به آهنگی که پخش میشد گوش می دادند ، زن رو به مرد کرد و گفت : " دکتر میگه شاید هیچ وقت نتونم مادر بشم "  

و با نگرانی و کنجکاوی به چهره مرد خیره شد ، میخواست بداند چه احساسی دارد . حتی یک عضله هم در صورت مرد تکان نخورد و همچنان حواسش به رانندگی اش بود .  

زن سردرگم بود ، همزمان فکرهای مختلفی به ذهنش هجوم آوردند . دلش می خواست مردش حرف بزند و از احساسش بگوید .  

مرد کنار یک فضای سبز پارک کرد ، رو به زن کرد و گفت : " مادر شدن چقدر برایت مهم است ؟ " 

زن به چشمهای مرد خیره شد و گفت : " ببین من نمی خوام به خاطر من از خواسته هات بگذری ، اگه بخوای من از زندگیت بیرون میرم ؛ نمیخوام به خاطر من از لذت پدر شدن محروم بشی ." 

حرفش که به اینجا رسید مرد دستش را روی لب های زن گذاشت و گفت : " ی کلمه ، جواب سئوال من این نبود ، چقدر برات مهمه ؟ " 

زن : " برای من فقط تو مهمی "  

مرد با لبخند دستان زن را در دست گرفت و بوسید و گفت : " من ازدواج نکردم که پدر شوم ، من ازدواج کردم چون عاشقت بودم و می خواستم در کنارت به آرامش برسم و کامل شوم . حالا شاید هنوز به آن تکامل نرسیده باشم اما تو آرامش را به قلبم هدیه کرده ای .اولویت زندگی من تویی ." 

اینجا بود که قلب زن آرام گرفت .  از خدا خواست هر زمان که صلاح بود و لایق مقام مادری ؛ مادر شود . 

یک ماه بعد زن ، مادر شده بود  .  

و حالا 9 ماه از مادر شدن زن می گذرد ، مطمئنم این تشخیص دکتر هم امتحان دیگری است .  

به قول همسر : " خدا به ما ی هدیه داده و حالا خودش هم از هئیه اش مراقبت میکنه تا صحیح و سالم به دستمون برسه . " 

و یک چیز دیگری که می گوید و به من آرامش می دهد : " هر چه از طرف خدا بیاد خیر و لطف خداست ."  

و من با همه وجودم پذیرای خیر و لطف پروردگارم هستم .  

با همه وجودم و از صمیم قلبم از همه دوستان خوبم تشکر میکنم که تنهایم نگذاشتند و در کنارم هستند . برای همه شان آرزوی بهترین ها را دارم .

نظرات 11 + ارسال نظر
بانوی تابستان دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 http://melodio.blogfa.com/

عزیزم پیدا کردم پایین وبلاگت صفحات قبلت بود

خوشحالم پیداش کردی دوستم

بانوی تابستان دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 http://melodio.blogfa.com/

شیرین جان خیلی دوست دارم آرشیو وبلاگ رو بخونم اما هر قدر تو انتخاب ماه مثلا ماه آذر رو انتخاب می کنم بازهم ماه دی می یاد می شه من رو راهنمایی کنی عزیزم؟

آواز دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 00:29 http://radepayezendegi.persianblog.ir

عزیزم ...
من رو ببخش
اینهمه بار اومدم تو وبلاگت و رفتم نمیدونم چرا نفهمیدم که تو هشت ماه کامل از بارداریت رو پشت سر گذاشتی ...

با همه ی همه ی وجودم از خدا سلامتی تو و کوچولوی نازنینت رو میخوام . و همینطور بابایی که قطعاً عاشق هر دوتونه ...

از اون معجزه ای که تو گفتی هر بار که بهش فک کنم موهای تنم راست میشه ... بس که حس عجیبی از وجودم میگذره ....

اینکه هرگز هیچ نا امیدی بی امید نیست :)

عززززیییززززم ، خواهش میکنم گاهی پیش می آد که آدم متوجه بعضی چیزا نمیشه .
ممنونم آواز عزیزم ؛
هر وقت از خدا بخوایم بهترین ها رو بهمون بده بدون شک تنهامون نمیذاره و بهترین موقعیت ممکن رو بهمون هدیه میده .من خیلی شدید به این موضوع ایمان دارم .
باهات موافقم که هیچ ناامیدی بی امید نیست

لیلی یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 18:09 http://www.manamleili.blogfa.com

واااااااااااااااااااااااااااای شیرین عالی بود. یعنی اینجوری بود ماجرا تون؟ آخییییییییییییییی یعنی در نا امیدی خدا بهتون این نی نی رو داد؟ چقدر همسر ماهی داری عزیزم. ایشالا ایشالا ایششششششششششششششششالا نی نی ات سالم باشه و سونوگرافی حرف مفت زده باشه.

لیلی من عاااااششششششق ابراز احساسات کردن هات هستم .
آره وقتی گفتن نی نی بی نی نی ما هم برنامه ریزی کردیم برای ارشد که یهو هر دوتاش با هم همزمان شد و حالا ما ی مامان درسخون هستیم .
همسر خیلی هوامو داشت ، به هیچ کس اجازه اظهار نظر نمیداد .
منم امیدوارم سونوگرافی حرف مفت زده باشه .

نگارین(عروس دلشکسته) یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 16:56 http://www.mina-khaterat.mihanblog.com

سلام عزیزم
واقعا پستت به دلم نشست
من خودم 1 سال و نیم تو حسرت بچه بودم و هر روز عشق همسرم به من بیشتر میشد
انشاالله که بارداریت به سلامتی به پایان برسه و نی نی نازت رو زودتر بغل کنی

سلام عزیزم خوش اومدی
ممنون دوستم ، ایشالله نی نی تو هم به سلامتی به دنیا بیاد .

نیکا یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:09 http://khorshid6119.blogfa.com/

برادر من پزشک رادیولوژیست.عضو هیت علمی دانشگاه.نفر 14 کنکور سراسری ....اینا رو گفتم که اینو بگم.وقتی خانمه خودش باردار بود.خانومش رو سونو کرد .دید یکی از کلیه های پسرش مشکل داره.ولی به هیچ کس نگفت.با دو تا دستگاه مختلف دیده بود و هر دوشون همون اشکال رو تائید میکردن.گل پسرش به دنیا اومد بعد از چند وقت سونوش کرد.خدا رو شکر هیچ مشکلی نبود.یا اینکه مشکل تا به دنیا اومدنش حل شده بوده.یا دستگاهها اشتباه کرده بودن.یا اینکه با همه ایمانی که با توجه به جملات اول به علم برادرم دارم خود برادرم اشتباه کرده بوده.در هر صورت هیچچچچچچچچچ مشکلی نیست خدا رو شکر.
میدونم الان خیلی استرس داری.حالتو حسابی درک میکنم.چون خودم کشیدم ناجور.نمیدونم خاطرات بارداری منو خوندی یا نه.اگه نه حتما این کار رو بکن.
این استرسها روی ارامش کوچولوت هم تاثیر میذاره.خودت که دیگه استادی.فقط خواستم بگم منم نتیجه بد این استرسها رو توی بدخوابیهای پسرم دیدم.

خاطرات بارداری ات رو خوندم ، میدونم اون روزا چه حسی داشتی .توی این مدت خیلی از این تجربیات رو شنیدم و باورت نمیشه که چقدر آروم شدم . تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی به وروجک استرس ندم و بذارم آروم آروم رشد کنه و امیدم هم به خداست که انشالله مشکل خاصی نباشه .
خوشحالم که برادرزاده گلت هم صحیح و سالم به دنیا اومد.

آواز یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 13:16 http://radepayezendegi.persianblog.ir

من یه چیز رو نفهمیدم ؟
اون زن و مرد تو و همسرت بودید ؟؟

آخه تو که 9 ماهت نیست

میدونم الان باید یه حرف های دیگه بزنم ! اما یه کم گیجم ! هر چند وقتی داشتم پستت رو میخوندم مو به تن راست شد !!

عزیز دلم ، آره من و همسرم بودیم
من الان توی ماه نهم بارداری هستم و ماه دیگه این موقع به احتمال زیاد وروجک تشریف فرما شده
چرا؟ چرا مو به تنت راست شد آواز جون ؟

سپینود یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 http://ushti.blogfa.com

امیدت بخدا باشه عزیز دلم . سال دیگه این موقع انشالله پسرت کم مونده یکسالش بشه .غصه هیچ چیزو نخور. گر نگهدارنده من او باشد / شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.

همین امید به خداست که همیشه توی زندگی منو جلو برده و کمکم کرده تا با مسائل زندگی روبرو بشم .
ته قلبم همیشه ایمان داشتم و دارم که خدا با منه .
آخی ، دلم ضعف رفت برای یک سالگیش ؛ صد در صد موافقم با شعر
گر نگهدارنده من او باشد / شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.
ممنونم عزیزم

فنچ بانو شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:51 http://baghe-ma.blogsky.com

واااااااااای شیرین... نمی دونستم اینا رو... می بینی رحمت و لطف خدا رو؟ همسرت راست میگه...
وقتی که به این حرفها ایمان داشته باشی نگرانی چه جایی داره؟

راستی چه می کنی با امتحانا؟ تا میخوام تنبلی کنم یاد تو و شرایطت می افتم که داری درس می خونی... تو یه الگوی خیلی خوبی... از همه نظر

لطف و رحمت خدا خیلی بیشتر از اون چیزیه که بتونیم تصورش رو بکنیم .
من با همه وجودم به رحمتش ایمان دارم و توی زندگیم هر بار با همه وجودم بهش توکل کردم دستمو گرفته .
امتحانا سخته ، الان فرجه امتحانا شروع شده و باید کم کم شروع کنم به خوندن و البته از وروجک هم قول گرفتم تا 2 بهمن همونجایی که هست بمونه و اجازه بده امتحانام رو با خیال راحت بدم .
مرررررررررسسسییی که اینقدر به من لطف داری خواهری

بانوی تابستان شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:42 http://melodio.blogfa.com/

عزیزم ... همسرت خیلی جمله ی قشنگی گفتن! " خدا به ما ی هدیه داده و حالا خودش هم از هئیه اش مراقبت میکنه تا صحیح و سالم به دستمون برسه . "
خودت رو اذیت نکن و نگذار افکار منفی آزارت بده! به چیزهای خوب خوب فکر کن عزیزم به اینکه کوچولوت رو به زودی زود به آغوش می گیری و فراموش می کنی همه ی این سختی ها رو

خدا خودش از هدیه اش محافظت میکنه من مطمئنم .
مگه میشه با داشتن دوستای خوبی مثل شما آدم افکار منفی هم داشته باشه . این مدت اینقدر انرژی + گرفتم که منفی ها فرار کردن .
ممنون دوستم

مهربانو شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 13:25 http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

شیرین چقددددررررر دوست داشتنی نوشتی؛ آفرین که اینهمه حس خوب هر روز داره توی نوشته هات موج میزنه و نوشتارت بهتر و بهتر میشه:)
ما همه منتظراومدن اون لطف پروردگار به تو هستیم:)
قدمش پیشاپیش مبارک

خب آدم دوستای خوبی مثل شما داشته باشه معلومه که پر از حس های خوب میشه .
ممنون دوستم ، ایشالله ی روز منتظر اومدن لطف پروردگار به تو باشیم .
اگه آدم ی استاد مثل تو داشته باشه بایدم نوشتارش پیشرفت کنه استاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد