ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
چه سخت بود روزهایی که نیکان تازه پا به عرصه ی وجود گذاشته بود و مادرش شیری در سینه نداشت .
چه سخت بود شنیدن گریه هایش که همه از گرسنگی بودند و چه سخت تر بود تحمل نگاه و حرفهای دیگران که خودش شده بود کوهی از استرس و بر جانم ریخته بود .
چه سخت بود که همه طوری نگاهم می کردند که انگار من مقصرم که شیر در سینه ندارم تا کودکم را سیر کنم .
چه سخت بود که حتی اجازه نمیدادند در آغوش بگیرمش با این بهانه که گریه میکند .
شیر آمد و بالاخره توانستم کودکم را در آغوش بگیرم و همه عشقم را که در سینه هایم جریان یافته بود به کامش بریزم
حالا میگفتند شیرت کم است و سیرش نمی کند ؛ باز هم لحظاتم خاکستری شدند و قلبم گرفت ؛ کودکم با شیر من سیر نمیشد
چه باید میکردم ؛ هر بار که سینه در دهان کودکم میگذاشتم ، می گفتم " خدایا روزی فرزندم را بده " و جوشش شیر را در رگهایم حس میکردم . من معجزه عشق خدا به انسان را با همه وجودم حس میکردم . هنوز هم حس میکنم .
لحظه هایی که با شادی هورت هورت های نیکان را گوش میدادم و تعداد پیمانه های شیر خشکش را با استرس می شمردم ؛ چه سخت بودند خدایا
اما یاد گرفتم که به کودکم شیر نمی دهم تا سیر و تپل شود بلکه شیر می دهم تا همه عشقم را به او می دهم
یاد گرفتم که شیر دادن تنها بهانه ای است برای در آغوش کشیدنش
بهانه ای است برای اینکه در آغوش من آرام بگیرد و احساس امنیت و آرامش کند .
یاد گرفتم که شیر دادن بهانه ای است برای اینکه کودکم با لالایی قلب من به خواب برود .
طول کشید تا یادشان گرفتم و درکشان کردم
اما خوشحالم ؛ خوشحالم که یادشان گرفتم و حالا از مادری کردن و مادر بودن لذت می برم .
خدا رو شکر!
بی نام من بودم
خیلی زیبا بود
لطف داری عزیزم
یکم بیشتر از این دنیای مادر بودن بنویس بلکه ما هم دلمون قیلی ویلی رفت و تصمیم گرفتیم مادر بشیم !!!
از سختی هاشم بگو ها ... فقط از خوبی هاش نگو ...
ببینم می ارزه یا نه
اما من همیشه بیشتر دلم برای اون بچه می سوزه فکر می کنم گناه داره بیاد توی این دنیای سخت و بد !!!
قشنگ ترین دنیایی که ی زن میتونه تجربه کنه دنیای مادر بودنه
بهت اطمینان میدم می ارزه مادر بشی ؛ کلی لذت می بری وقتی به صورت کوچولوی بچه ات وقتی خوابه نگاه کنی
دنیا رو خود ما می سازیم ، می تونیم تا اونجایی که می تونیم دنیای قشنگی برای بچه مون بسازیم
شیرین... نوشتت عالی بود... با این جمله " خدایا روزی فرزندم را بده " بغضم گرفت...
عزیزم... خدا رو شکر... تمام این تجربه هات برای من درسه...
روزای سختی بود اما تجربه ی خیلی خوبی بود و خیلی چیزا رو یاد گرفتم
یاد گرفتم هر لحظه خدا با منه و تنها نیستم
عزییییییییییییییییییییییییییزم الهی... چقدر قشنگ
معلوم بود اون روزات روزای پر استرسین و داری یجورایی اذیت میشی...خیلی به فکرت بودم عزیزم...
و چقدر الان خوشحالم که زمان گذشت و الان کاملا مستقل به این درک و حس رسیدی و هر سه حتما خیلی خوشحالین:)
خوشحالیتون هزار برابر شه دوستم:):-*
خیلی اذیت شدم ؛ خیلی دلم گرفت
اما بالاخره گذشت و تموم شدن و من بزرگتر شدم و کلی تجربه به دست آوردم .
مرسی دوست مهربونم که به یادم بودی و همیشه بهم انرژی دادی .منتظر دیدن روی ماهت هستم عزیزم
الهی فدات شم. من کمی از غافله وبلاگت عقب هستم. ظاهرا مادر هستی ... خدا برات حسابی نگهش داره. عشقت پایدار
سلام عزیزم
خوش اومدی ، تازگی مادر شدم . ممنونم عزیزم