ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
دیروز یهو عصبی شدم ...... بعد از اینکه 10 بار اساب بازیا رو جمع کردم و وقتی پشت سرمو نگاه کردم دیدم دوباره همشونو پخش و پلا کرده عصبی شدم و داد زدم
انتظار نداشت سرش داد بزنم بغض کرد .... حالم بد شد
بغلش کردم و سرتاپاشو بوسیدم
به رو لبخند زد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد
فهمیده بود چقدر حالم بده و از خودم عصبانیم ....
از دیروز ی چیزی ته دلم اذیتم میکنه .... هر چند نیکان همون لحظه فراموش کرد
اما من ناراحتم که چرا صبرم اون لحظه تموم شد ...
مادر بودن از نوع صبورش خیلی سخته
خدایا به من صبر و آرامش بده تا بتونم همه عشقمو به وروجکم بدم
نیکانم با همه وجودم دوست دارم
مادری سختترین کار دنیاست
گهگاهی دیدن عصبانیت مادر برای بچه طبیعیه و به نظرم لازم :)
مهم اینه که نذاریم برامون تبدیل به یه عادت بشه
موفق باشی
خیلی سخته، دارم روی خودم کار میکنم که دیگه عصبانی نشم یا حداقل دیگه داد نزنم
راستی خوش اومدی
شیرین!! نمی دونم اگه اون لحظه من بودم چه حالی داشتم!:-) قطعا آدم یجایی صبرش تموم میشه!!
خیلی حال بدی بود خیلی زود بغلش کردم و بعدش باهاش بازی کردم از خنده هاش معلوم بود یادش رفته اما حال خودم بد شد
اینقدر دل گرفتگیم شدید بود که حتی فرددا صبحش با ی حس بد از خواب بیدار شدم
خیلی دلم گرفت
امیدوارم خدا ی صبر خیلی زیادی بهم بده که دیگه قاطی نکنم
جیگر نیکان خوشگگگگگگگل
دعواش نکننننننننن دیگه
اون لحظه نمیشد کاراش رو اعصاب بود لیلی
اما بعدش خودم کلی پشیمون شدم و ناراحت