روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

سوال .....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بوی خاک ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غدیر....

غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.
عیدتان مبارک

غدیر ...

غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.

شیرین در آسمونها ... !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


خونه بی نهایت بی نظم شده و به هم ریخته .... و همسر کلافه از این در هم ریختگی و بی نظمی

 و من که حوصله و توان چندانی برای سامان دادن به اوضاع خونه ندارم



آفتاب خانوم آروم آروم داره با خونه مون آشتی میکنه و هر روز ظهر توی هال خونه پهن میشه .... منم از فرصت استفاده میکنم و با نیکان سایه بازی میکنم ...... وقتی اولین بار سایه شو کشف کرد قیافه اش و کاراش دیدنی بود.


نیکان سرما خورده ... مامان به خاطر خواهرک که امسال کنکور داره نمی تونه نگهش داره .... دادا هم مریضه و نمیشه بذاریمش پیش اون... مهد رو هم تمام وقت روی سرش میذاره بس که گریه میکنه .... و من که بداخلاقم


وضعیت کاریم به هم ریخته و هر بار که با مسئول آموزش اداره تماس می گیرم این جوابو میده که حالا صبر کنین و حالا آمار مدارس مشخص نیست و حالا حالا .... و من که بداخلاق تر میشم


همسر هر هفته به خاطر دانشگاهش باید بره سنندج و نگرانی اون جاده پیچ در پیچ .... تا میره و برمیگرده نگرانی تمام وجودمو پر میکنه .... و باز هم من که بداخلاق تر تر میشم 



* تموم بداخلاقیا درونی هستن و قیافه ام هیچی رو نشون نمیده و جالبه که همه فکر میکنن من آدم بی استرسی هستم.

.......

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونای اصفهانی امروز صبح رفتن .... دلم براشون تنگ شد . خیلی بده که آدم از دوستاش دور باشه و نهایتش در سال دو یا سه بار همدیگه رو ببینن .

سابقه این دوستی به سال اول دانشجویی برمیگرده، یادمه اولین بار وقتی از راهروی خوابگاه رد میشدم صدای زنگ داری رو شنیدم که داشت آهای مریم نازم فریدون رو می خوند ... جذب صدا شدم و کنجکاو شدم صاحب صدا رو ببینم و همون لحظه در اتاق باز شد و دختری بیرون اومد که برخلاف دیگران موهاشو نبسته بود ... موهای بلندی داشت و چهره ای سبزه ... قیافه اش محکم بود و استوار، بهش لبخند زدم و گفتم صدای قشنگی داره، خندید فکر میکرد سر به سرش میذارم .... و اینجوری دوستیمون شروع شد، عاشق بود و از نظر من محترم ... منم پایه اش شدم برای هموار کردن مسیرش

واقعا عاشق بود و همه سختی ها رو به جون خرید اما ی ذره هم از تلاشش برای رسیدن به عشق زندگیش کم نشد و حالا خدا رو شکر زندگی آرومی دارن.... و هر بار که همدیگه رو می بینیم هی اصرار که شیرین بیا اصفهان، پیش هم باشیم و من هی وسوسه برای رفتن.

شهری که هستم با وجودی که با فرهنگش آشنا هستم اما انگار شهر من نیست .... اینجا نمی تونم خودم باشم . خود واقعی ام هر روز زیر نقاب قایم میشه و من با شیرینی که من نیستم از خونه بیرون میرم. این بار دوست بدجور روی مخم رژه رفت و موعظه کرد و راهکار داد که چرا اینجایی؟ و حالا منم با ی عالمه دغدغه جدید و علامت سئوال و ....

خودم هم میدونم من آدم این مدلی زندگی کردن نیستم

از کجا به کجا رسیدم ......... از دلتنگی برای دوست رسیدم به دلتنگی برای شیرین واقعی درونم


امروز وقتی رفتم نیکانو از مهد بیارم دیدم نشسته روی مبل و گریه میکنه جالب بود که بچه هایی که کنارش بودن همگی ساکت بودن و فقط نیکان بود که گریه میکرد... مربیش میگفت همین که مامانا اومدن دنبال بچه هاشون شروع کرده به گریه کردن.... اومدیم خونه اصلا ساکت نمیشد یک ساعت و نیم مداوم گریه کرد بدون دلیل مشخصی که من بتونم بفهمم... کلافه شدم و داد زدم ... و الان حالم بده.... قیافه خودمو اون لحظه تصور میکنم شبیه دراکولا میشم به نظرم ... میدونم که من هم آدمم و خسته میشم کلافه میشم و گاهی داد میزنم و غرغر میکنم و همه اینها طبیعیه اما بازم حالم بده... دلم میخواست بیشتر صبور باشم.... نیکانم مامانو ببخش

* امروز مادر و دختری برای ثبت نام اومده بودن مدرسه دخترک تجدیداشو مهرماه قبول شده بود و طبق برگه هدایت تحصیلی باید می رفت هنرستان کارودانش اما مادرش اصرار داشت که تجربی ثبت نامش کنه ... به دخترک گفتم هنرستان خوبه ی رشته مرتبط با علاقه ات بخون اینجوری موفق تری ... گریه اش گرفته بود با بغض میگفت مامانم میگه باید دبیرستان بخونم ... دانش آموزی که شیمی 3 گرفته بود رشته تجربی ثبت نام کرد ... گاهی ما بزرگترا به خواسته های دل خودمون ظلم های بزرگ و جبران نشدنی در حق بچه هامون میکنیم ....



مادر خوب .... مادر بد

رابطه ای عمیق و تنگاتنگ بین مادر و فرزند وجود دارد و این رابطه است که باعث می شود نوزاد انسان در نهایت تبدیل به یک انسان سالم، مستقل و اجتماعی شود.  در رابطه مادر و فرزند عشق، قدرت، تحقیر و خشم در کنار هم وجود دارند. وجود چنین احساسات متضادی تجربه ای مشترک میان تمام مادران است؛ اما عوامل مختلفی موجب می شود که مادران در مدیریت احساسات مختلف خود نسبت به فرزندانشان دچار اشکال شوند. یکی از این عوامل، شدید بودن احساسات مادر نسبت به فرزند است . عامل مهم دیگر فرهنگ است؛ تصویر کلیشه ای از مادر وجود دارد که او را فقط عاشق ترسیم می کند. به عبارت دیگر تنها احساسی را که مادران به راحتی و آزادانه می توانند تجربه کرده و راجع به آن صحبت کنند عشق به فرزند است. تجربه ی عملی مادر بودن بسیاری اوقات تفاوت فاحشی با تعاریف معمول آن دارد. وقتی مادران این چنین تفاوت فاحشی بین تصویر غالب فرهنگ و تجربه ی روزمره ی خود می بینند، احساس اضطراب و عذاب وجدان می کنند. همین مسئله باعث می شود بحث آزادانه در مورد احساسات مادران شکل نگیرد و نقش خلاقانه این عواطف پنهان باقی بماند.

مطالب بالا بخش کوچیکی از کتاب مادر خوب .... مادر بد نوشته دکتر نهاله مشتاق

تمام ذهنیاتی که طی این چند ماه مادرانگی داشتم و بارها آزارم داده بودن رو به هم ریخت و به جاش ی دید جدید نسبت به مادرانگی بهم داد.خوندنش رو شدیدا توصیه میکنم..... و هر از گاهی سعی میکنم مطالب رو ازش اینجا بگذارم



اول . از همه دوستایی که امروز برام انرژی + فرستادن خیلی خیلی ممنونم ..... امرور من پر از انرژی های + بودم و همه چیز خوب پیش رفت.

دوم . جلسه دفاع پایان نامه عالی بود .... داورا هیج ایرادی تونستن بگیرن و تازه کلی هم آفرین و باریکلا گفتن بهم و من نمره کامل گرفتم.

سوم. از همین تریبون مراتب تشکر و سپاس و قدردانی خودم رو از مهربان همسر اعلام میکنم. ممنون که همراهم بودی و هوامو داشتی و کلی با اون چشمای مهربونت و لبخندای مملو از رضایتت بهم انرژی دادی.

ارائه مقاله دیروز کلی عالی بود .... ممنون از انرژی هاتون

دوشنبه روز دفاع پایان نامه است .... بازم ممنون میشم اگه برام انرژی بفرستین و دعام کنین اینم به خیر و خوبی تموم بشه


خاله همسر رفت .... و من هنوز اینجام ، دور از خونواده

دلم برای وروجکم ی ذره شده .... امروز نوبت ارائه مقاله ام هست و من پر از استرسم .... پر از دلتنگی و پر از غم.

اصلا حس خوبی ندارم و بی صبرانه منتظرم که تموم بشه و برگردم خونه پیش همسرم و نیکان

دلم براشون ی ذره شده

لطفا انرژی مثبت بفرستین برام که امروز شدیدا به انرژی هاتون احتیاج دارم