روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

خبرت هست ....

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست ....

کشور غمگین ...!

وقتی طبق رده بندی گالوپ ایران دومین کشور غمگین دنیاست ...

چرا ....

پنجره ....

از اواخر تابستان 91 پنجره اتاق باز نشده بود .... تخت نیکان کنار پنجره است و پارسال که نی نی بود و امسال هم وروجک دیگر به راحتی می تواند پنجره را باز کند ... تازه چسب کاری اش هم کرده بودیم که به راحتی باز نشود ... کار از محکم کاری عیب نمی کند.

همسر سرمایی است و با خنکی کولر دل درد می گیرد و بعضی شب ها به خاطر من و نیکان گرمایی چیزی نمی گوید و بعضی شب ها هم سرمای کولر را تاب نمی آورد مثل دیشب ....

کولر را خاموش کرد و تمام پنجره ها را باز کرد .... استرس اینکه نکند نیکان زودتر از ما بیدار شود و برود سراغ پنجره باعث شد جایش را عوض کنیم و بیاوریمش وسط خودمان ... من... نیکان ... همسر

اینجوری شد که با خنکی مطبوعی که موهایم را نوازش میداد لبخند به لب به خواب رفتم .... و تا خود صبح با لگد های گاه و بیگاه نیکان که به شکم و صورت من و همسر می خورد هزار بار بیدار شدیم ...

باید یک فکر اساسی به حال این پنجره بکنیم.

مادر، همه جوره اش خوب است


 این متن را جایی خوانده و می گوید همچین مادری باش ...

اگر بتوانم این مدلی باشم خیلی خوب است هم برای خودم، هم برای نیکان

می گوید اینطوری آرامش بیشتری داری و برای هر سه تایمان خوب است

کاش بتوانم ...

تلاش میکنم که بتوانم...


مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای خودخواه بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست، با دوستهایشان می روند سفر، به ناخن هایشان لاک می زنند، مانیکور و پدیکور می کنند، می روند باشگاه ورزشی و اندامشان را روی فرم نگه می دارند؛ آن مادرها که از ته دل می خندند، بازیگوشند، عشوه گری می کنند، که همانقدر که مادرند، معشوق و همسر وکودک هم هستند.

مادرهایی که بچه ها را قال می گذارند و با پدرها یواشکی بیرون می زنند برای یک شام دونفره، آن ها که وقتی فرزندشان دیر می کند، به جای آماده شدن برای زنگ زدن به پلیس و سرزدن به اورژانس بیمارستان ها،خوشدلانه می گویند:« بی خبری خوش خبریه!» مادرهایی که یک عمر، با یک بشقاب غذا و یک دیگ پر از دلشوره، دنبال بچه هایشان راه نمی افتند و بعدها با گفتن این جمله، یک دنیا احساس گناه را بر سر آنها آوار نمی کنند که: «من همه زندگیم رو به پای شماها ریختم!»
مادرهایی که علایق شخصی خودشان را دارند، کتاب می خوانند، نقاشی می کنند، ساز می زنند و در کهنسالی، آنقدر دوست و آشنا و تفریح برای خودشان دست و پا کرده اند که سرشار از بغض و انتظار در چاردیواری غمبار خانه ننشینند
و دقیقه های تنهایی و ملال را با گله از بی مهری فرزندان رَج نزنند.... آن مادرهای کمیابی که «زندگی» می کنند و می گذارند بچه هایشان هم «زندگی» کنند، نفس بکشند، تجربه کنند، زمین بخورند و آنها، جای دلواپسی و سرزنش، با عشق، با چشمهایی که مشتاقانه می درخشند، تلاش برای برخاستن و باز افتان و خیزان به راه افتادن شان را، از دور نظاره می کنند؛ چرا که ایمان دارند «زندگی»، این قشنگ ترین هدیه ای که به فرزندانشان بخشیده اند، بی هیچ نیازی به دلواپسی آنها، بی هیچ نیازی به قربانی شدن شان، سخاوتمند و آزاد، در وجود این ماجراجویان کوچک، به رشد و بالندگی اش ادامه می دهد.

7 تمام ....

امروز وارد هشتمین سال زندگی مشترکمان شدیم

سال هایی پر از پستی و بلندی ....

خوشی و ناخوشی ...

اما برآیند روزهایمان رو به خوشبختی است

الهی که سال های آینده مان هم رو به خوشبختی باشد .....



مدل جدید من ....!

چرا من این مدلی شدم .....

تحمل صدای گریه هیچ بچه ای رو ندارم

وقتی صدای گریه ی بچه رو می شنوم قلبم می گیره .... حالم بد میشه

دلم میخواد برم بغلش کنم تا آروم بشه

امروز ی کم دیگه مونده بود بچه رو از مادرش بگیرم ... خیلی جلوی خودمو گرفتم

اینجوری خوب نیست....... اصلا خوب نیست

نیکان و 17 ماهگی


خیلی وقته برات ننوشتم از شیطنت هات و وروجک بازیات ننوشتم

وروجک مامان حسابی بزرگ شدی برای خودت، تا کسی روی میز، دیوار، در قابلمه یا هر چیز دیگه ای ضرب میگیره تو میای وسط و شروع میکنی به رقصیدن اونم چه رقصی ...

دیگه همه اعضای بدنتو میشناسی و وقتی ما اسمشون میگیم سریع نشونشون میدی وقتی گوشاتو میگیری قیافه ات خیلی بامزه میشه

هنوز نمی تونی بگی مامان ، به جای مامان میگی آن، آخر کلمه ها رو میگی

عاشق بستنی هستی و هر چند دقیقه ی بار دنبال من راه می افتی و هی میگی آبم آبم و هی آب میخوری

دنبال بازی و قایم باشک رو خیلی دوست داری و معمولا وقتی عمو رضا رو ببینی سریع میری قایم میشی تا بیاد پیدات کنه

یا هی میری بوسش میکنی چون میدونی جیباش همیشه پر از شکلاته ولی برای بقیه از دور بوس می فرستی و تازه میگی آآآآآ

من که بهت میگم نیکان درررددددت ببه ددددلم خخخخبببب ..... سرتو کج میکنی و میگی خخخخخوووو

بهت که میگم عزیز مامان کیه ..... میزنی روی شکمت و میگی ممممماااا

میگم عشق مامان کیه ...... همونجوری میزنی روی شکمت و میگی مممممممممماااااا

بعضی وقتا انگار بغل خونت میاد پایین یهو میایی بغلم میکنی و سرتو میزاری رو شونه هام و دستاتو دور گردنم حلقه میکنی .......خوب که شارژ شدی میخندی و میری دنبال بازی

علاقه عجیبی به گوشی و تبلت داری و دیگه حتی کار کردن باهاشون رو هم یاد گرفتی گوشی منو میاری میدی دستم و هی این پا و اون پا میکنی میگم فیلم بذارم برات .... با سر تایید میکنی و میخندی

فیلم که میذارم گوشی رو میگیری و میری

تبلیغ Galaxy S5 رو خیلی دوست داری هر جا باشی موقع پخشش خودتو می رسونی البته + تبلیغ مای بیبی و مولفیکس

آهنگای مورد علاقه ات کیتی پری و چند تا از آهنگای شادمهر و چند تا آهنگ هندی هم هست که دوسشون داری و محو تماشا میشی و منم از فرصت استفاده میکنم اون موقع ها بهت غذا میدم

تنها چیزی که باعث میشه دعوامون بشه غذا خوردنته که مثل خودم خیلی بدغذایی و به سختی میشه بهت غذا داد

به بابایی میگم نیکان ازدواج کنه غذا خوردنش درست میشه مثل من که بعد از ازدواج به کلی عادت های غذاییم تغییر کرد و کلی خوش غذا شدم و الان دیگه همه چیز خوارم

از بین تمووم اسباب بازیات چند ماشین کوچولو داری .......که خیلی دوسشون داری و به هیچ کس هم نمیدیشون

از عروسکا می ترسی .... به سختی بهشون دست میزنی .... به طور کلی پسر شجاعی نیستی ، خیلی محافظه کار هستی و احتیاط میکنی

چیزی رو که بگیم اوفه دیگه زیاد دور و برش نمیری

پوست ماشی لباسشویی رو کندی بس که هی دکمه هاشو میزنی و هی خاموش و روشنش میکنی

کابینت های خونه خودمونو نمیتونی باز کنی اما کابینت های آشپزخونه آنی از دستت در امون نیستن و هی میری ظرفاشو میاری بیرون و سطل برنجشو خالی میکنی کف آشپزخونه و صداشو درمیاری

آنی عاشقته .... اگه هر کس دیگه به جای تو اونقدر خونه و زندگیشو به هم می ریخت مطمئنا دعواش میکرد اما به تو هیچی نمیگه تازه خدا رو هم شکر میکنه که وروجکش بزرگ شده و شیطنت میکنه

خلاصه اینکه تو همه زندگی ما هستی

و به زندگی من و بابایی ی رنگ و بوی دیگه دادی

عزیز دلم با همه وجودم دوست دارم

گل و لبخند

حس خوبی بهم داد


اینجا، گلدان ِ گلت، گل کرده
آنجا، تو حتما لبخند زده ای...

"افشین صالحی "

کلاه ....

عشق کلاهی‌ست
که بر سر می‌گذاریم
بی‌آن‌که
رگباری
آزارمان دهد

عشق جاده‌ای ست
که در می‌نوردیم
بی‌آن‌که
ایمان‌مان
با کعبه‌ای دور رفته باشد

چراکه

رگبار را نمی‌شناسیم
راه‌را نمی‌شناسیم
عشق را نمی‌شناسیم.

شعر «کلاه» از «شمس لنگرودی»
از کتاب: مجموعه اشعار شمس لنگرودی، نشر نگاه


دیروز یهو عصبی شدم ...... بعد از اینکه 10 بار اساب بازیا رو جمع کردم و وقتی پشت سرمو نگاه کردم دیدم دوباره همشونو پخش و پلا کرده عصبی شدم و داد زدم 

انتظار نداشت سرش داد بزنم بغض کرد .... حالم بد شد

بغلش کردم و سرتاپاشو بوسیدم

به رو لبخند زد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد

فهمیده بود چقدر حالم بده و از خودم عصبانیم ....

از دیروز ی چیزی ته دلم اذیتم میکنه .... هر چند نیکان همون لحظه فراموش کرد

اما من ناراحتم که چرا صبرم اون لحظه تموم شد ...

مادر بودن از نوع صبورش خیلی سخته

خدایا به من صبر و آرامش بده تا بتونم همه عشقمو به وروجکم بدم

نیکانم با همه وجودم دوست دارم

مقابله ...!


سبک های مقابله ای ........... کلافه ام کردی

قلب، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند
دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند
قلب، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود
و در پاییز باد آن را با خودش ببرد
قلب؟ راستش نمی دانم چیست
اما این را می دانم که فقط جای آدمهای خیلی خوب است.


-یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی



من اگه کلاهم هم توی اتاق این استاد می افتاد قیدشو میزدم و دنبالش نمی رفتم امروز اما به خاطر همکارم که از قضا هم دانشگاهی هم هستیم مجبور شدم و خدمت استاد محترم رسیدم

توی صورت من نگاه میکنه و روبه همکارش میگه " دکتر جان این دانشجها آی کیوشون پایینه"

دلم خواست ازش بپرسم استاد متولد شدی آیا؟؟!!

هیچ وقت دانشجو نبودی؟

همکار محترمش هم لبخند تمسخر آمیزی زد و سری برای همکارم تکون داد و ....

من رسما الان هیچ حرفی برای گفتن ندارم ...

اما ... بعد از دفاع حتما با این استاد محترم گفتمانی خواهم داشت ...

فردا امتحان دارم ... هیچی نخوندم و باید بخونمش

اما ....

عجیب دلم گرفته ...

دلم میخواد فرار کنم .... برم ی جایی که مجبور نباشم فکر کنم و همه ذهنیاتم رو بریزم بیرون

ی جایی مثل خلاء ...

رها ... آزاد و بدون قید ....

خدایا کمکم کن

فکر کنم نیازمند کمک حرفه ای باشم .......

تا حالا پیش اومده فقط بخواین برین؟

با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کنم، از همه دورم .... همه انگار غریبه ان

بحران ...!


انگار که خودم نیستم ... احساساتم و عکس العمل هایم به حرف ها و کارهای همسر حتی برای خودم هم ناآشناست ...

البته احساس میکنم همسرم هم خودش نیست .... فکر و خیالش انگار اینجا نیست .....

درگیر بحران روحی شده ام

بد بحرانی ....

خدا کند به سلامت بیرون بیایم از این حجم وسیع فکرهای آزار دهنده ی ذهنم

ادامه مطلب ...