روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

4/4

10 سال پیش توی ی همچین روزی ، بعد از امتحان سخت آمار که 2 ساعت طولش دادم دور میدون بوعلی دیدمت، همه چیز خیلی واضح و روشن تو ذهنمه

اصن فکرشم نمی کردم همسفرم باشی و ی روزی نفسم به نفسای تو باشه

رفتیم گنج نامه، کلی حرف زدیم

عصر که ازت جدا شدم می دونستم تو قلبم ی خبرایی هست...

بعدش آروم آروم اومدی و توی قلبم نشستی و 4/4 شد ی روز خاص برای دو تامون

امیدم، ممنون که هستی

رهایی از زندان ذهن

شما در این کتاب ، یاد می گیرید از چشم اندازی دور به مشاهده ذهن تان بنشینید . وقتی دست از اعتقاد به افکارتان برمی دارید افکارتان تسلیم می شوند و ذهن تان به احساس آرامش و امنیت بیشتری دست می یابد.وقتی فریب افکارتان را نمی خورید و آن ها را به دقت شناسایی می کنید و می دانید که عملکردشان چیست و قرار است چه کار کنید موفق می شویدکه نفوذ آنها را در زندگی تان کاهش دهید.

دخترک مو کمندم

توی خیالم کلی برایش حرف زدم از این که دوست دارم موهایش صاف و لخت باشد و من هر روز موهای قشنگش را شانه بزنم و ببافم ...

گفتم که دوست دارم برایش از خاطراتم بگویم

از عاشقانه هایم با بابایش ...

از لحظه های خوش و نا خوشمان تا از تجربیاتم استفاده کند

گفتم دلم می خواهد بغلش کنم ...

گفتم دلم می خواهد دانشگاه رفتنش را ببینم .... روز فارغ التحصیلی اش ....

و هزار بار گفتم دوستت دارم

اما ....

اینها را هم گفتم که نیکان الان خیلی بیشتر به من احتیاج دارد

نیکان واقعی است ... حضور دارد ... گرمایش را حس میکنم

نیازها و خواسته هایش را می بینم و احساس میکنم

او بیشتر به من و مادرانگی ام احتیاج دارد 

با صبوری همه حرف هایم را شنید ...

و به آرامی و بدون این که غمگینی اش را به رویم بیاورد ترکم کرد

دخترکم ، دخترک مو کمندم رفت ...


از من دلگیر نشو

با من قهر نکن

باور کن خیلی دوستت دارم اما ....

نیکان خیلی کوچیکه و خیلی به ما احتیاج داره

شرایطمون مناسب نیست ...

من مقصرم نباید میذاشتم ....

کوچولو دوست دارم اما ...

از مهر تا الان نزدیک 9 کیلو کم کردم بدون ورزش و بدون رژیم

الان شبیه شیرین 2 سال پیشم کمی لاغرتر

خانه دوست کجاست ...


نمی دان خاصیت سی سالگی است یا چیز دیگر اما این روزها عجیب دلم دوستی می خواهد

دوستی که ببینمش و احساس یکی بودن کنم باهاش

همیشه با خودم فکر می کردم که خب همسرم هست ، او بهترین دوستم است البته الانم هست اما ...

دلم دوستی می خواهد که وقتی کنارش هستم خودم باشم ، خود واقعی ام

از جنس خودم باشد

با گردش برویم ، عصرها با هم کیک بپزیم و با چای در کنار هم عصرانه بخوریم و بخندیم و حرف های زنانه بزنیم

یادم نمی آید کی بود که حرف های زنانه زدم با یک دوست ، سال ها گذشته از دوستی هایم

اینجا که من زندگی میکنم ، اطرافیانم خیلی از من دورند ، نه اینکه خوب یا بد باشند ، نه

دورند ، فرسنگ ها از من دورند . دنیایمان هیچ شباهتی با هم ندارد

محل کارم هم که اصلا خودم نیستم ، یعنی هستم اما یک شیرین ساکت که هیچ نمی گوید و فقط شنونده است و گاهی لبخند می زند و شاید هم گاهی از تجربیاتش با نیکان بگوید ، همین

دلم می خواهد دوستانی داشته باشم که وقتی کنارش هستم کودک درونم راحت باشد و هی مجبور نباشد مودب و ساکت یک

گوشه بنشیند

دلم می خواهد آهنگ بذاریم و برقصیم و توی سر و کله هم بزنیم ، وقتی دلم گرفت برایش درد و دل کنم و او هم بگوید که درکم می کند و می داند چه می گویم

دلم می خواهد دوستی داشته باشم که قضاوتم نکند و همانجور که هستم قبولم داشته باشد و پذیرفته باشدم

نمی دانم شاید تمام این دل خواستن ها ثمره ورود به سی سالگی باشد ...

روز شیرینی نداشتم ... 

مادر دانش آموزم فوت کرد ، پسر کوچکش چند ماهی از نیکان بزرگتر است ... 

خدایا این بچه ها بدون مادر چه کار کنند  

خیلی دلم گرفت آنقدر که نتوانستم در مراسم ختمش شرکت کنم  

تمام صبح به این فکر کردم که اگر .... نیکان بی من ......... 

سر ظهر هم همسر نمی دانم از چه و از کجا کلافه بود که گوشه ای از ترکش کلافه گیش به پر من خورد  

سکوت کردم ....... اما دروغ چرا خیلی ناراحت شدم خیلی 

داشت می رفت سنندج و دور می شدیم از هم  

دلم نیامد به خاطر ناراحتی ام نبوسمش ، بغلش کردم و بوسیدمش و همه عشقم را بهش دادم با چاشنی دلخوری  

اما عصر شیرینی با نیکان داشتم  

کلی بازی کردیم 

این بچه علاقه عجیبی به دنبال بازی دارد ، کلی خسته ام کرد 

جالب بود وقتی هلاک خواب بود و به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود بغلش کردم و آرام آرام پلک هایش سنگین شد که تلویزیون مسابقه ماشین سواری پخش کرد یکدفعه چشم هایش را باز کرد و نشست و شروع کرد به ووووووووووووووووووووووووووووو  

همین که دوباره بغلش کردم خوابید انگار که 10 سال است خوابیده  

وروجکی شده برای خودش  

دوباره

این روزا خوابالو هستم زیااااااااااد

حجم بالایی از کارای پایان نامه ام مونده

باید تا شهریور دفاع کنم

دلم میخواد دکترا بخونم

دلم میخواد ساعتهای بیکاریم بیشتر بودن و وقت بیشتری رو با نیکان بدمن استرس بازی کنم

دلم میخواد مدرسه زودتر تموم بشه

سال دیگه معاونت برنمیدارم البته سعی ام رو میکنم *** البته اگه مشکلات مالی تا حدودی کمتر بشن

دلم میخواد بخوابم


برای نیکان

وروجکم

از وقتی که راه افتاده ای انگار نگاهت فهمیده تر شده

وقتی برایت حرف می زنم احساس میکنم می فهمی چه می گویم

یا زمانی که پدرت را می بوسم سریع لبخند می زنی و با لبخندت محبتم را مهر تائید میزنی

با همه وجودم دوستتان دارم ، هر دو تایتان را می خواهم

زندگی ام با وجود شما پر از گرما و شادی شده

جایزه من

قورباغه ی آزمون کامپیوتر اداره را بالاخره قورت دادم و نمره قبولی هم گرفتم . به مناسبت این قبولی ی لیوان شربت آلبالوی مامان پز خنک به خودم جایزه دادم . " به این قبولی انگار خیلی احتیاج داشتم ، سرخوشم کرده "

مادرها قوی هستند

وقتی به سلامت از اتاق عمل بیرون آمدم اولین کسی را که دیدم مادرم بود که دستانم را گرفت و بوسید ، آن لحظه نگرانی اش را فهمیدم اما الان که نیکانم مریض است چند و چون و کیفیت نگرانی اش را می فهمم  

چه سخت است مادر باشی و کودکت بیمار باشد و هیچ کاری هم از دستت برنیاید . 

خدایا هیچ مادری را در این شرایط قرار نده 

دیشب بارها گریه ام گرفت از گریه های بی امان نیکان اما هر بار به خودم تلنگر زدم که شیرین تو مادری و مادرها قوی هستند پس قوی باش و اشک ها را پس زدم  

البته بماند که خودم هم مریض بودم و همه سختی اش به عهده همسرم بود ، بنده خدا تا خود صبح نیکان را در آغوش گرفته و بود و راه می رفت تا شاید آرام بگیرد و بخوابد و من هم هر از گاهی با چشم های تب دارم مسیر راه رفتنش را دنبال می کردم .  

حالا هم خسته و تب دار و نگران سرکار هستم و روح و روانم برای همسر خسته تر از خودم و نیکانم پر می کشد .

باید مدرسه ام را عوض کنم و به مدرسه ی دیگری بروم البته به اجبار 

همکاران فعلی ام را دوست دارم 

اما خبرهای خوبی از مدرسه ای که قرار است بروم نمی شنوم ؛ می گویند مدیرش سخت ناسازگار است و بیشتر ساعت های 

مدرسه اش زمین مانده

کمی استرس دارم ؛ دروغ چرا خیلی استرس دارم

اما من می توانم با انرژی های خوبم تاثیر مثبتی در حال و هوای مدرسه داشته باشم 

امید دارم که بتوانم آنجا دوستی های خوبی داشته باشم   

ادامه مطلب ...

لحظات نابی که نمی بینمشان!

چه سخت است پاره تنت را بگذاری و بروی سر کار ؛ چه لحظات سختی داشتنه اند و دارند مادران شاغل  ... 

چه سخت است صبح هایی که مجبوری دلبندت را راهی جای دیگری به جز خانه کنی و خودت بوی تا بتوانی کمک خرج خانه  

باشی و در گذران زندگی شانه به شانه مردت بدهی تا سنگینی بار زندگی به شانه های مردانه اش فشار کمتری بیاورد .  

کاش شرایط مالی اجازه میداد یک سال مرخصی بدون حقوق بگیرم و در کنار وروجکم باشم تا صبح ها مجبور به سفر نباشد  

دلبندم ، ببخش که صبح ها مادر را در کنار خود نداری تا با نوازش سرانگشتانش از خواب ناز بیدار شوی  

ببخش که نیستم تا گنجشکک اشی مشی را برایت بخوانم  تا آرام بگیری و در آغوشم بخوابی  

ببخش که نیستم تا با هم دالی موشه بازی کنیم و صدای قهقهه هایت در خانه بپیچد و مادر برایت ذوق کند  

ببخش که نیستم تا با هم در استخر بادی ات آب بازی کنیم و تو برای مشت هایی که در آب می کوبی و آب هایی که به 

 اطراف می ریزد ذوق کنی  

ببخش عزیزکم  

برای تمام لحظاتی که نیستم ببخش

برای نیکان

*** برای ثبت در تاریخ  : " سینه خیز رفتن  - پنج و نیم ماهگی  

                                    چهار دست و پا رفتن - هفت و نیم ماهگی  

                                    جوانه اولین دندون  - هفت ماه و سه هفتگی  

 

 

 

سرما خوردگی بدی داری و با هر سرفه ات می میرم  

**** زود خوب شو عزیز مامان

تمام مادری

تمام مدت میگفت " حقوقم ، پولم ، خانه ام  حساب بانکی ام و .... " 

نگاهش کردم و گفتم : این همه تلاش و تکاپو برای چه؟ برای که ؟ 

- برای فرزندانم  

 نمیدانم ، به هر حال اعتقادش این است که تمام تلاشش را برای تامین آینده فرزندانش بکند و خودش هیچ ... 

مادرم یادم داده که " توکلم به خدا باشد و در سایه این توکل تمام تلاشم را برای رسیدن به خواسته هایم بکنم ؛ اگر به خواسته ام رسیدم شاکر باشم و اگر نرسیدم راضی به رضایش ... 

اگر بتوانم این را به نیکان هم یاد بدهم ؛ مادری ام را تمام کرده ام  

خدا کند بتوانم