روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

برای اولین بار در طول این هفت سال احساس میکنم دارم کم میارم  

فشار مالی  

فشار روحی  

دل نگرانی هایم برای نیکان 

بلاتکلیفی کاری ام  

نبودن تو و حمایتت 

روزهای سختی دارم

دیروز اول مهر بود  

چقدر منتظر این روز بودم  

عاشق این روزم  ؛ از بچگی دوستش داشتم  

صبح نیکان رو آماده کردم و بردمش مهد  نمیدونم مربیش توی صورتم چی دید که گفت " نگران نباش ، چون نیکان از همه کوچیکتره بیشتر از همه هم ازش مواظبت میکنیم "  

این حرفش دلم رو آروم کرد 

اما ظهر وقتی رفتم دنبالش دور چشماش قرمز بود از شدت گریه 

همه دنیا براام تیره شد 

صندلی ماشینش رو نصب کردیم و امروز با همسرم رفت شهر همسایه تا پیش مامانم باشه 

" محل کار همسرم توی شهر مادریمه " 

امروز ظهر وقتی با همسر برگشتن خونه با دیروز خیلی فرق داشت بشاش و سرحال بود  

و به این ترتیب نیکان از امروز رسما مسافر این مسیر شد .  

ادامه مطلب ...

در حال گردگیری روح و روانم هستم

دارم سعی میکنم گرد و غبار روحم رو بگیرم اما چه سخته

وقتی کوچکتر بودم و سنم کمتر بود چه راحت تر می بخشیدم و روحم رو از زیر بار دلخوری ها راحت میکردم

اما انگار هر چی سنم بالاتر میره این کار سخت تر میشه

چرا؟

چرا من اینقدر زودرنج شدم ؟ چرا اینقدر همه چیز رو سخت میگیرم ؟

سخته ، اما من می تونم

می تونم از این بار راحت بشم و دوباره به سبکبالی قدیمم برگردم

باید سعی ام رو بکنم

برای نیکان

شب از نیمه گذشته ، تب داری

دلبندم من هستم

آرام و آسوده بخواب

من تا هر کجا که بخواهی ، تحت هر شرایطی کنارت هستم

عاشتم و تنهات نمیذار



***امروز واکسن شش ماهگیت رو زدی و صرفا جهت ثبت در تاریخ 9/300 وزنت بود 72 سانت هم قدت



 *** ساعت 6صبح ، همینطور که روی پاهام خوابوندمت نشسته هم چرت میزنم و هم وب گردی میکنم . دوستت دارم فسقلی

قدرت دنیای مجازی + تشکر

روزی که پست بابا قدرت دارو ندارد ! مهربانوی عزیز را خواندم ،دلم گرفت برای پدربزرگ ها و مادربزرگ هایمان که دوران بازنشستگی شان را باید با قرص و دارو و بیماری سپری کنند .

پارکینسون بیماری سختی است ، دادا هم پارکینسون دارد و چقدر طول کشید تا با داروهایش انس پیدا کند خدا میداند، کلا زن خجالتی است و لرزش دستش خیلی برایش سخت است و حتی گاهی مایه ی خجالتش 

طول کشید تا بدنش به داروها جواب بدهد و حالا که دیگر به آنها عادت کرده و جواب داده و سیر پیشرفت بیماری کند شده ،تحریم ها باعث کمبود دارو شدند و داروی دادا کیمیا و نایاب

خیلی گشتیم ،نبود . دیگر تقریبا ناامید از یافتنش بودیم که مهربانو پست باباقدرت دارو ندارد! را نوشت ،با خواندنش امیدوار شدم . حرف هایش قدرت دنیای مجازی را به یادم آورد آنجا که گفته بود : "  وبلاگ نویسی به آدم قدرت می دهد

اینکه توی شهر خودم نشسته باشم و از دوست های شهرهای دیگرم بخواهم کمکم کنند " 

بله حرکت خیلی قشنگی بود کلی لذت بردم و همان زمان از مهربانو خواستم اگر دارو را گیر آورد به من هم اطلاع بدهد.

دهرو امروز صبح به دستمان رسید.

مهربانوی عزیزم یک دنیا سپاسگذارم.

** پست نوشتن با گوشی چه سخت است .

زمزمه های مادرانه

مادر خوبی نیستم درست است که صبوری میکنم در برابر خواسته های وقت و بی وقت وروجک

درست است که همیشه اول وروجک برایم اولویت دارد

اول غذای نیکان

اول خواب نیکان

اول آرامش نیکان 

اصلا همه چیز اول نیکان

اما این روزها سراسر وجودم دلخوری است

ریزتریت ها را می بینم و دلگیر می شوم

چگونه در کنار دلبندم دراز بکشم و سرش را روی سینه بگذارم در حالی که دلتنگم و دلگیر

چگونه در گوشش آوای عشق و دوست داشتن زمزمه کنم و وقتی قلبم دیگر شادمانه و خالی از دلخوری نمی تپد؟

دلم روزها و سالهای قبل ترم را میخواهد که سرخوشانه همه مسایل زندگی ام را می نگریستم و عینک زیبا بینی به چشم داشتم.

اما حالا بدبینانه و متحجرانه نگاه میکنم و کوچکترین حرفی یا حرکتی می رنجاندم

از همسرم ،امید زندگی ام چه زود می رنجم البته او هم گاهی احساساتش بر گفتارش اثر میگذارد و چه تلخ حسش را به زبان می آورد

دلم میخواهد همه را ببخشم و رهایشان کنم

و گاهیدلم میخواهد مکنونات قلبم را بازگو کنم و به تلخی به یادشان بیاورم که من را رنجانده اند. 

تمایلم بیشتر به بخشیدن و رها کردن است

شاید اینگونه روح خودم هم آرامش بگیرد

گاهی فکر میکنم شاید اگر برای مدتی مال خودم باشم اوضاعم کمی بهتر شود

با همه اینها این روزها تنها مایه ی آرامش نیکان است و بس

نگاهش

لبخندش

عطر تنش

صدای نفس اش

با همه ی اینها آرام می شوم و انگار آب بر آتش می ریزند

میخوام در آغوش بگیرمش و همه عشقم را برایش نجوا کنم

***چرا هیچ وقت بابت رنجاندنم عذر خواهی نمی کنی حتی اگر حق با تو باشد اما بهترهم میدانی این روزها چینی نازک قلبم زود ترک میخورد شاید با یک ببخشید ساده این ترک عمیق تر نشود و نشکند .

انگار همه صبرم برای نیکان است.

صبوری ام برای اطرافیانم تمام شده

دیشب شاید عجولانه تصمیم گرفتم

پیوند خونی با آدم ها شاید تنها چیزی است که پاک نمی شود و از بین نمی رود .

دلتنگم ،برای دیدن مادربزرگم دلتنگم

شاید فرصت دوباره ای برای دیدنش نباشد.


دخترانگی

 اینترنت خانه قطع شده و من دست به دامان شکیبا و هی بوسش میکنم و نازش میکنم تا گوشی اش را که اینترنت دارد امانت بگیرم

چتد روز گذشته را ور دل مامانم بوده ام و کلی کیف کرده ام.

نیکان بزرگتر شده و دیگر نیاز به مراقبت تمام وقت ندارد و من می توانم علاوه بر مامان نیکان بودن دختر مامانم باشم ‌.

هی با مامان بازار برویم و خرید کنیم و عصرها چای دم کنیم و توی حیاط بنشینیم و تخمه بشکنیم و حرف بزنیم و خلاصه هی کیف کنیم

عروسی

عروسی ته تغاری خانواده همسر هم به خوبی و خوشی برگزار شد .

" جای بابا حاجی خیلی خالی بود "

بعد از تمام شدن مراسمات و آوردن عروس به خانه ؛ یاد شش  سال پیش افتادم که خودم عروس بودم . جمع همان جمع قدیم بود و جالب اینجا بود که همه هم یادشان بود که شیرین چند سال پیش را یادت هست ؟

هیچ کس باورش نمی شد شش سال گذشته و مرداد وارد هفتمین سال زندگی مشترک می شویم .

خانمی که کنار م نشسته بود حرف خوبی زد که یاد اون وزا بخیر ؛ چه زود گذشتن ، اما قبول داری هر چی که زمان میگذره زندگی بهتر میشه؟

و من با همه وجودم قبولش دارم .هر چه که در مسیر زندگی هم پای همسرت می شوی و پیش می روی ، رابطه ات زیباتر و دوست داشتنی تر می شود .

ش

crazy_stupid_love

هیچی نمیگم در موردش  

فقط ببینین و کلی لذت ببرین .  

 

 

دنیای رنگارنگ

چند ماه پیش وقتی صفحه مدیریت وبلاگم رو باز میکردم کلی حرف برای گفتن و نوشتن داشتم اما الان نمیدونم چه اتفاقی برای

دهنم افتاده ؛ بازم حرف دارم اما نمی تونم بنویسمشون

دچار خود سانسوری عجیبی شدم که باعث میشه یهو همه چیز از ذهنم بپره و چیزی برای نوشتن نداشته باشم . 

دختری رو دیدم که موهاشو صورتی کرده بود ؛ فوق العاده بود . خیلی زیبا بود

من داشتم به زیبایی رنگ موهاش نگاه میکردم که صدای خانوم بغل دستی لم توجهم رو جلب کرد که با غیظ میگفت : " اه

همین ها هستن که جوون های مردمو منحرف میکنن . "

من :

چرا منحرف ؟ با ی رنگ مو ؟ با آرایش ؟

چرا به خودت اجازه میدی راجع به دیگران نظر بدی و قضاوتشون کنی؟خوبه منم فقط از روی ظاهرت قضاوتت کنم بدون اینکه

بشناسمت ؟ خوبه منم بهت انگ بچسبونم و توهین کنم ؟

چرا ماها اینجوری شدیم ؟

اصلا چی شد که این مدلی شدیم ؟ چی شد که به اینجا رسیدیم ؟

ما مهد تمدن بودیم و هی دم از فرهنگ و تمدن باستانی مون میزنیم چرا باید اینجوری باشیم ؟

چرا باید فکر کنیم پسرا و مردامون با دیدن آرایش یا رنگ موی ی دختر دیگه و یا صلا با دیدن زیبایی ها منحرف بشن ؟ اگه اینجوری بود خدا دنیا رو سیاه و خاکستری می آفرید تا هیچ چیز قشنگی توی دنیا وجود نداشته باشه .

ی بنده خدایی رو می شناسم که میگن قدیما که تلویزیون رنگی تازه اومده بوده در برابر خریدنش مقاومت میکرده که چی ؛ تلویزیون رنگی باعث انحراف بچه هام میشه .

می بینین تو رو خدا ؛ مقام انسانی مون رو تا چه حد پایین میارن

خلیفه خدا روی زمین رو تا کجا می کشنش پایین 

من میگم خدا دنیا رو پر از رنگ آفرید و حسی به نام عشق رو توی وجود انسان قرار داد ؛ پس چرا نهی اش می کنیم و تلاش

می کنیم برای سرکوبش

من میگم بیاین دنیا رو رنگی ببینیم

به زیبایی ها لبخند بزنیم

و آغوشمون رو به روی هم باز کنیم و همدیگه رو بپذیریم بدون هیچ قید و شرط و قضاوتی

آدم های خوب

مردم می گویند : آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید .

اما باید اینگونه باشد ؛ خوبی  را در آدم ها پیدا کنید و بدی آنها رانادیده بگیرید .

هیچ کس کامل نیست .

رنسانس


نیاز به یک رنسانس داریم تا اوضاعمان از اینی که هست کمی بهتر شود

در دور باطل قرون وسطا گیر کرده ایم و تنها شاید یک رنسانس فکری بتواند از این دور باطل درمان بیاورد .


اهالی بلاگفا

چرا هر چی نظر میذارم براتون نیست؟

چرا ثبت نمیشه نظرام ؟

برای نیکان

برای ثبت در تاریخ

قد 70 سانتی متر

وزن 8/400

دور سر 42 سانتی متر