روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

چشم هایش برق می زند و لب هایش می خندد

می گوید : " تا حالا تو عمرت کسی رو دیدی اینقدر از اخراج شدنش خوشحال باشه ؟!!! ؛ نه جون

من دیدی ؟ "

راست می گوید ندیده ام تا حالا

می گوید : " خسته شدم از این محیط کسل کننده ی اعصاب خورد کن اداره ؛ روحم رو فرسوده کرده ، می خوام ی کاری راه بندازم که دوستش داشته باشم و وقتم مال خودم باشه ؛ اصلا میشینم خونه نیکان رو بزرگ میکنم ."

وقتی از برنامه هایش حرف می زند باز هم چشمایش برق می زند . میدانم استرس دارد اما به روی خودش نمی آورد .

میدانم هر از گاهی پاورچین پاورچین سری به اینجا میزنی ؛

عزیز دلم من همیشه و در هر شرایطی کنارت هستم و می مانم

خدا تا الان تنهایمان نگذاشته ؛ از الان به بعد هم تنهایمان نمی گذارد

نگران نباش ؛ همه چیز درست می شود عزیزکم

تحریم

تحریم و اوضاع بد اقتصادی و بی پولی و ....  به شرکت همسرجان هم رسید و فرآیند تعدیل نیرو شروع شد .  

احتمالا همسر هم جزئی از این تعدیل نیرو باشد .  

باید به فکر راه حل بهتری باشیم . 

خدایا کمکمان کن .

درک نمیکنم این قانون را ؛ فهمیدنش برایم سخت است .... 

سخت است درک کنم که چرا بچه ها بعد از فوت پدرشان حق دارند اموال پدری را تقسیم کنند و آن را حق مسلم خود بدانند ... 

اما قانونمان برای زن تنها یک هشتم از دست رنج خودش را در نظر گرفته ... 

درک نمیکنم ؛ چرا ؟؟؟؟ 

این روزها شاهد نگاه مظلومانه یک مادر هستم .... که شاهد بحث ها و گفتگوهای فرزندانش است و چه مظلوم منتظر است تا پسرانش با هم به توافق برسند .  

اگر به عمق نگاهش دقت کنی همه وجودت می لرزد .

زن

فکر میکردم خیلی حرفها برای گفتن دارم ؛ اما همین که پای لب تاب نشستم و صفحه یادداشت جدید را باز کردم دیدم چه ذهنم خالی است ، انگار که تکانده باشندش  

سعی کردم فکر کنم و به یاد بیاورم که چه میخواستم بنویسم  

آهان ؛ یادم آمد 

میخواستم راجع به زن بودن بنویسم و احساسی که این روزها نسبت به زن بودنم دارم  

همیشه فکر میکردم من یک زنم پس ضعیفم  

اما .... با خودم که خلوت میکنم می بینم نه تنها ضعیف نیستم بلکه  

چون یک زن هستم .... پس قوی هستم و استوار  

درد های جسمی را در خلقتم قرار داده شده تحمل میکنم و خم به ابرو نمی آورم  

مانند زمین هستم و می توانم بارور شوم و هر بار پر بارتر از قبل متولد شوم و متولد کنم  

می توانم عشق بورزم و عاشق باشم  

می توانم امنیت و آرامش خاطر را به همسفرم هدیه کنم  

می توانم بغض کنم و در عین حال لبخند بزنم  

می توانم ناگفته هایم را برای خودم نگاه دارم  

می توانم کودکم را در آغوش بگیرم و با حس کردن گرمای وجودش دیگر در این دنیا نباشم  

می توانم چندین با در زندگی ام متولد شوم و همین تازگی دوباره متولد شده ام و این بار به عنوان مادر  

می توانم ... و می توانم های زیاد .... 

من یک زن هستم

وروجک چند روز است کم اشتها شده و خیلی کم شیر میخورد و به طور مشهود لاغر .  

مامانایی که تجربه اش رو دارین ؛ چه کار باید بکنم ؟ و دلیلش چی می تونه باشه ؟

ناگفته ها

امروز دلم گرفته ، کاش بداند که حرفهای ناگفته زیادی در دلم انبار شده  

نفس 60 سانتی

برای ثبت در تاریخ

ادامه مطلب ...

سختی های مادرانه

چه سخت بود روزهایی که نیکان تازه پا به عرصه ی وجود گذاشته بود و مادرش شیری در سینه نداشت . 

چه سخت بود شنیدن گریه هایش که همه از گرسنگی بودند و چه سخت تر بود تحمل نگاه و حرفهای دیگران که خودش شده بود کوهی از استرس و بر جانم ریخته بود .   

چه سخت بود که همه طوری نگاهم می کردند که انگار من مقصرم که شیر در سینه ندارم تا کودکم را سیر کنم . 

چه سخت بود که حتی اجازه نمیدادند در آغوش بگیرمش با این بهانه که گریه میکند  .  

شیر آمد و بالاخره توانستم کودکم را در آغوش بگیرم و همه عشقم را که در سینه هایم جریان یافته بود به کامش بریزم  

حالا میگفتند شیرت کم است و سیرش نمی کند ؛ باز هم لحظاتم خاکستری شدند و قلبم گرفت ؛ کودکم با شیر من سیر نمیشد  

چه باید میکردم ؛ هر بار که سینه در دهان کودکم میگذاشتم ، می گفتم " خدایا روزی فرزندم را بده " و جوشش شیر را در رگهایم حس میکردم .  من معجزه عشق خدا به انسان را با همه وجودم حس میکردم . هنوز هم حس میکنم .  

لحظه هایی که با شادی هورت هورت های نیکان را گوش میدادم و تعداد پیمانه های شیر خشکش را با استرس می شمردم ؛ چه سخت بودند خدایا  

اما یاد گرفتم که به کودکم شیر نمی دهم تا سیر و تپل شود بلکه شیر می دهم تا همه عشقم را به او می دهم  

یاد گرفتم که شیر دادن تنها بهانه ای است برای در آغوش کشیدنش  

بهانه ای است برای اینکه در آغوش من آرام بگیرد و احساس امنیت و آرامش کند .  

یاد گرفتم که شیر دادن بهانه ای است برای اینکه کودکم با لالایی قلب من به خواب برود . 

طول کشید تا یادشان گرفتم و درکشان کردم  

اما خوشحالم ؛ خوشحالم که یادشان گرفتم و حالا از مادری کردن و مادر بودن لذت می برم .

روزانه های مادرانه

روزهایم با نیکان پر شده ، هر لحظه با هم بودنمان پر از کشف های تازه است . در آغوش گرفتنش و حس کردن گرمای وجودش پر از لذت است .   

احتمال ماموریت رفتن همسرم هر لحظه بیشتر می شود و من از همین حالا دلتنگش هستم . انگار رشته ی محبتم بیشتر و محکم تر از قبل به قلبش گره خورده و من دل نازک تر شده ام و از همین حالا با وجودی که هنوز عطر خوش تنش را در کنارم حس میکنم اما دلتنگش هستم و دلم میخواهد هر لحظه در آغوش بگیرمش و بوی خوش تنش را در حافظه ام ثبت و ضبط کنم .  

کوه کارهای عملی ؛ کنفرانس های کلاسی و ترجمه ها کماکان سر جایشان هستند و همگی به من خیره شده اند و این یک شیرین آرام و ریلکس است که بهشان لبخند می زند و در دل به خودش وعده می دهد که این هفته دیگر همه شان را انجام می ددهم و ... 

گاهی که به خودم در آینه نگاه میکنم باورم نمی شود که یک مادرم ، عجب واژه ایست این مادر  

مادر ، مادر ، مادر ، مادر ، ........... 

هنوز برای خودم غریبم ، اما شیرین و لذت بخش است این مادری  

وقتی کودکم به رویم لبخند می زند و لثه های بدون دندانش نمایان می شوند  

وقتی تنها در آغوش من آرام می گیرد و به خواب می رود  

وقتی با وجود شلوغی دور و برش با چشمان سیاهش تنها من را دنبال می کند و می خندد  

انگار همه دنیا مال من است  

و در آن لحظه خوشبخت ترین زن دنیا من هستم . 

زنانگی

هورمون های زنانه کجایید؟!

زنانگی تنهایم گذاشته و این روزها پر از مادری هستم

زنانگی ام کی بر میگردی؟

لبخندهایت رنگ و بوی روزهایم را عوض کرده

؛بد جوری عاشقت شده ام کوچولو


سال نو مبارک  

امیدوارم همه دوستای خوبم این سال رو به خوبی و خوشی شروع کرده باشن و سالی پر از سلامت و سعادت و ثروت باشه براشون 

من امسال عید شلوغی داشتم ، اصلا فرصت خونه تکونی نداشتم و همه چیز همون جوری که بودن از سال 91 به سال 92 منتقل شدن .  

تموم لحظات من با نیکان پر شده حتی شب ها .  

صبح وقتی به چهره پر از آرامشش که خوابیده نگاه میکنم یادم میره شب قبل رو بیدار بودم و کلی اذیت شدم .  

خیلی حرفها برای گفتن دارم اما الان اصلا تمرکز ندارم ؛ فقط اومدم که سال جدید رو به همه دوستای عزیزم تبریک بگم  و روزهای قشنگی رو براتون آرزو کنم .  

و بگم که ببخشید که این مدت نتونستم بهتون سر بزنم اما همیشه به یادتون بودم و هستم .

روزهای زندگی


پسرک من حسوده چون تا من تصمیم میگیرم ی چرت کوچولو بزنم از خواب بیدار میشه و شیر میخواد . شیر دادن این روزها سخت ترین و دردناک ترین کار دنیا شده ؛ چه کنم با این زخم نوک سینه که خیال خوب شدن نداره ؟

دیروز از ساعت 5 عصر گریه های مداوم نیکتن شروع شد ، اصلا قطع نمیشد ، فقط وقتی گریه نمیکرد که شیر میخورد بعدش به طور مداوم گریه میکرد و من و همسر مونده بودیم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

شیرش رو خورده بود، جاش تمیز و خشک بود اما نمیدونم چرا مداوم گریه کرد تا ساعت یک که بالاخره خسته شد و خوابید .

دانشگاه رفتن با وجود نیکان سخت شده ، نمیدونم این ترم میتونم درسامو بخونم و کار عملی هام رو انجام بدم یا نه ، چشم امیدم به خداست

دلم میخواد یکی از استادهام رو خفه کنم ، بس که روابط عمومی و اجتماعی اش ضعیفه و بی ادبه ، میخواسنم بهاش صحبت کنم و بگم که رفتارش در خور ی روانشناس نیست اما دوستان همکلاسی نگذاشتن ، می ترسیدن باهام لج بیفته و چهار واحدم دود بشه بره هوا

نیکان وقتی خوابه

روزهای مادرانه

این دو روز به اندازه همه عمر ۲۸ ساله ام آواز خوانده ام و لالایی گفته ام و حرف زده ام .الان که می نویسم نیکان مثل فرشته ها خوابیده و البته هر ۲۰ دقیقه یکبار شیر میخواهد و من علی رغم زخم سینه ام با همه عشقم شیرش می دهم و هر بار در چشمانش نگاه میکنم و می گویم که دوستش دارم و عاشقش هستم .  

امروز برای اولین بار تغییر نقش دادم ، از منبع غذا و تغذیه به مادر و منبع آرامش . 

سیر بود ، جایش خشک و تمیز بود و خوابش می آمد اما به گمانم خوابیدن را بلد نبود ، در آغوش گرفتمش و سرش را روی سینه ام گذاشتم و برایش لالایی گفتم ؛ آرام شد و خوابید . 

خوشحالم و شاکرم به خاطر داشتنش.