روزانه های ما سه نفر
روزانه های ما سه نفر

روزانه های ما سه نفر

روز شنبه عصر برگه معرفی بیمارستان را در دست گرفته بودم و خوشحال بودم که فردا این موقع وروجکم را می بینم و در آغوشم جا گرفته .

بعد از این که کارهای پذیرش و حسابداری را انجام دادم راهی زایشگاه شدم برای تکمیل پرونده ام آنجا ، گفتند باید نوار قلب نوزاد را بگیرند . روی تخت دراز کشیدم و یکباره خودم را بین کلی سیم و یک صفحه مانیتور و شاسی که به دستم دادند تا حرکت های وروجک را ثبت کنم دیدم . بعد از چهل دقیقه قیافه پرستار از دیدن کاغذ بلندی که از دستگاه بیرون می آمد درهم رفت و ضربان قلب من تندتر . با ناراحتی به من کفت برو ی چیز خیلی شیرین بخور و دوباره برگرد و وقتی دلیلش را جویا شدم لب ورچید و بی رحمانه گفت ضربان جنین اصلا خوب نیست ؛ ترسیدم به اندازه همه دنیا ترسیدم اما خودم را نباختم چون تجربه کلیه ها را داشتم . با لبخند از زایشگاه بیرون آمدم و از همسر نگرانم خوراکی شیرین خواستم و با دوم وروجکم ثابت کرد که حالش از همه پرستارها و دکترها بهتر است .

صبح یکشنبه ساعت 8 صبح حاضر و آماده و سرحال توی زایشگاه بودم به خیال اینکه دکترم هم آمده اما دکتر عزیزم تا یاعت 10 صبح نیامد و من خانوم های باردار منتظر در اتاق انتظار توفیق اجباری هم صحبتی و تبادل اطلاعات نصیبمان شد تا اینکه صدایم زدند برای اینکه بروم و سوند عزیزم را برایم بگذارند و خدا میداند چقدر بد گذاشتش طوری که همان لحظه بی نایت سردم شد و شروع به لرزیدن کردم اما بدتر از همه این بود که عینکم را گرفتند و من بدون عینکم .........

چرستارم در اتاق عمل دوست داشتنی بود و دوستش داشتم ؛ مهربان بود

وقتی آمپول بی حسی را به کمرم زد دردی حس نکردم ، بنا بر شنیده هایم انتظار درد داشتم اما خبری از درد نبود هیچ درد سوندم هم از بین رفت ، گرم شدم و فقط تا شماره 20 پاهایم را حس کردم . اکسیژن اتاق عمل را دوست نداشتم ، خودم خیلی بهتر نفس می کشیدم ، از پرستارم خواستم اکسیژن را بردارد و چند دقیقه بعد از من خواستند نفس عمیق بکشم چون فشار روی قفسه سینه ام است و می خواهند وروجک را بیرون بیاورند .

ورجک به دنیا آمد و اولین چیزی که شنیدم این بود که سالم است و بداخلاق و بعد خوابیدم و دیگر چیزی حس نکردم .

وقتی چشم باز کردم با صدای شماره 1 2 3 چند پرستار بود که می خواستند از روی تخت اتاق عمل جا به جایم کنند .

اولین کسی را که دیدم مادرم بود که دستانم را گرفت و بوسید و خدا را شکر کرد که سالم ام و بعد همسر جان .

بعد از عمل حالم خوب بود آنقدر خوب که هیچ وقت فراموشش نمیکنم .

نیکان را یک ساعت بعد به ما دادند و من توانستم ببینمش . عزیزم ، آن لحظه را هیچ وقت فراموش نمیکنم  به قول سپینود عزیزم فرشته معصوم و دوست داشتنی خدا . 

لحظه تولد نیکان به همه دوستان فکر کردم و برایشان دعا کردم ، برای مهر بانوی عزیزم که همیشه در کنارم حسش کرده ام .

برای فنچ بانوی عزیزم که نمیدانم محبت خواهرنه اش را چگونه جبران کنم .

برای سپینود عزیزم که همیشه شاهد سلامتی و قد کشیدن دختر عزیزش باشد و خوشبختی همراه همیشگی زندگی اش باشد .

نیکان بیدار شد در اولین فرصت دوباره برمی گردم

عکس

از همه دوستای خوبم معذرت میخوام  اما این روزا به دلیل دل درد واقعا نمی تونم درست بشینم و بنویسم .  

در اولین فرصت میام و همه چیز رو تعریف میکنم .  

 

**** نیکان در اولین ساعت تولد 

****نیکان

نیکان عزیزم روز یکشنبه ساعت 11.20 صبح به دنیا آمد .

و حدود دو ساعت بعد توانستم در آغوش بگیرمش و ببوسمش .



پ . ن  : از لطف همه دوستانم خیلی ممنون و سپاسگزارم . حضورتان باعث دلگرمیم بود .


شکیبای عزیزم

وقتی اشک هایت را می بینم از دنیا جدا می شوم

وقتی چشم های غم گرفته ات را می بینم دلم از جایش کنده می شود .

همیشه بخند عزیزکم

همیشه شاد باش


پ . ن : این را باید چند روز پیش می نوشتم اما امان از سهل انگاری و تنبلی


برای عشق همیشگی زندگی ام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

استرس

دروغ چرا ، برای فردا استرس دارم

تا حالا بیمارستان نبوده ام یعنی همراه بیمار بوده ام اما خودم روی تخت بیمارستان نبوده ام .

استرس دارم ، سپری کردن شب های طولانی زمستان آن هم در بیمارستان را دوست ندارم ؛ کاش می گذاشتند زودتر به خانه برگردم و حتی آن یک شب را هم نمانم .

کاش می گذاشتند همسر به عنوان همراه کنارم باشد ، حیف که هیچ کدام از کاش هایمان عملی نمی شود .


استرس دارم ...

تمام این چند روز دعا کردم وروجک خودش تصمیم به آمدن بگیرد و طبیعی به دنیا بیاید اما این وروجک نیم وجبی جا خوش کرده و خیال آمدن ندارد و من مجبورم خودم را به دست جراح بسپارم تا دلبندم پا به دنیا بگذارد .

امیدوارم قدمش خیر باشد که البته تا اینجا بوده ؛ عمویش در شرف ازدواج است و من به خاطر سزارین نمی توانم در مراسم نامزدی شرکت کنم اما همین که دلبندم در این ماه زیبا پا به عرصه وجود می گذارد و آمدنش همزمان با شکفتن عشقی دیگر است برایم کافی است .

وروجکم ، زمان زیادی به در آغوش کشیدنت نمانده ، بی صبرانه منتظرت هستیم .


آغاز روزهای سه نفره

تا دو روز دیگر وارد روزهای سه نفره می شویم .  

جایش را بین خودمان باز کرده ایم و از همین الان منتظریم بیاید تا سه تایی با هم فیلم ببینیم .  

منتظریم بیاید تا سه تایی با هم کشتی بگیریم و از سر و کول هم بالا برویم  .  

منتظریم بیاید تا وان بادی اش را افتتاح کنیم و حمام اش بدهیم .  

منتظریم بیاید تا سه تایی با بچلانیم همدیگر را . 

منتظریم بیاید و به روزهایمان رنگ و بویی دیگر بدهد .  

منتظریم بیاید و  شب های زمستانی مان را از سکوت در بیاورد و پر از سر و صدا  کند .  

منتظریم بیاید و  با اسباب بازی های او سه تایی بازی کنیم . 

منتظریم بیاید تا در آغوش بگیریمش و ببوسیمش .  

خلاصه منتظریم و منتظر .... 

نقشه میکشیم برایش که چه بازی هایی بکنیم با هم و کلی کیف میکنیم از تصور کردن نقشه هایمان  

تا یکشنبه چیزی نمانده  

دعا کنید همه چیز به سلامتی و خوبی پیش برود  .  

تا آخرین لحظه هستم اما بعدش شاید مدتی نباشم .  

وروجک سالم

وروجکم سلامت است .

خدایا شکر

سونوگرافی ها و آزمایش های قبلی اشتباه کرده بودند .

وروجک سالم است و از ذوق کلی اسباب بازی خریدیم .

ثروت بهتر است یا عشق ؟

می گوید احساس میکنم از اطرافیانم جا مانده ام

می گویم از چه نظر ؟

می گوید دیگر مثل سابق از زندگی و داشته هایم لذت نمی برم ، مادیات ، اولویتش خیلی برایم زیاد شده . اینکه خانه نداریم ، خانه ای که مال خودمان باشد فکرم را مشغول کرده ، گاهی با خودم فکر میکنم اگر پارسال ماشین را می فروختیم و وام می گرفتیم و زمین می خریدیم حالا حداقل زمینش را داشتیم ؛ اینکه برای وروجک هیچ پس اندازی نداریم تا آینده اش را تامین کند آزارم می دهد و ....

می گویم من که می شناسمت اگر ماشین نداشتی و مجبور بودی با تاکسی و ماشین کرایه من را دکتر ببری اذیت می شدی ، اگر مجبور میشدم روزهای امتحان با مینی بوس بروم که تمام روزت با استرس سلامتی من خراب میشد ، در عوض این یکسال از داشتن ماشین لذت بردیم .

من از مادرم یاد گرفتم در لحظات سخت زندگیم توکل کنم و راضی باشم به رضای خدا ، از پدرم یاد گرفتم به اطرافیانم عشق بورزم و علاقه ام را ابراز کنم ، از دادا یاد گرفتم ببخشم تا آرامش روحی داشته باشم . اینها سرمایه شدند برای زندگیم . هرگز شکایتی نداشتم از اینکه چرا ما پولدار نیستیم .

پول و مادیات مهمند ، اما من می خواهم برای کودکم خاطره زیبا بسازم حتی اگر شده با یک بوسه کوچک

می خواهم قلبش را لمس کنم با عشقی که به او هدیه می دهم .

می خواهم کودکم روح بزرگی داشته باشد تا حساب بانکی بزرگ . 

می خواهم کودکم را درک کنم و به عقایدش احترام بگذارم .

می خواهم دوستش باشم و وقتی در آغوش می کشم اش بوی خوش عشق را حس کنم .

می گویم به گذشته مان نگاه کن روزی حتی تصور هم نمی کردیم آنچه را که الان داریم داشته باشیم ، برایمان رویا بود یادت هست ؟

اما الان با توکل به خدا ، تلاش کردیم و او هم لطفش را شامل حالمان کرد و بخشید هر آنچه را که خواسته بودیم و طلب کرده بودیم .

می گوید یعنی تو راضی هستی ؟

می گویم راضی ام بیشتر از آنچه تصورش را بکنی

لبخند می زند و می گوید بیا خدا را شکر کنیم


امتحان

خدا آخر و عاقبت امتحان دیروز را به خیر کند .  

گفته بود جزوه باز است و آوردن ماشین حساب آزاد ؛ روی مسئله ها خیلی تاکید کرده بود و من الان استاد حل کردن تحلیل واریانس هستم بس حل کردم این مسئله را .  

وقتی برگه امتحان را دیدم شوکه شدم 30 سئوال تستی ؛ امتحان آمار تستی هم می شود !  

حق در آوردن جزوه  را از کیف هایمان هم نداشتیم چه برسد به جزوه باز .  

و دریغ از مسئله ای که حتی بخواهی 2 +2 را برایش حساب کنی ؛ حالا من را تصور کنید که دو ماشین حساب علمی با خودم برده ام  

و تمام شب را در خواب مسئله حل کرده ام .  

نمی دانم انگیزه استاد محترم از این کار چه بود ؛ واقعا نمی دانم . 

فقط امیدوارم آخر و عاقبت این امتحان به خیر شود .


عاقبت این امتحان بخیر شد ، خدا را شکر


روزهای دونفره

تیک تاک  

تیک تاک  

شمارش معکوس شروع شده ، به پایان آخرین روزهای دونفره نزدیک می شویم .  

روزهای دونفره ای که پر از فراز و نشیب بود ، پر از پستی و بلندی ، پر از خنده و شادی ، پر از عشق ، پر از سختی و مشکلات ، پر از امید و توکل و پر از ........................... 

دلم تنگ می شود ، برای روزهای دونفره مان دلم تنگ می شود .  

برای روزهایی که خودمان بودیم و خودمان ؛ هر وقت عشقمان می کشید شال و کلاه می کردیم و از خانه می زدیم بیرون  

هر وقت دلمان می خواست و اراده می کردیم می خوابیدیم  

هر وقت عشقولانگیمان گل می کرد ، یکی شدن با هم را تجربه می کردیم  

هر وقت دلمان می خواست فیلم می دیدیم  

هر وقت خیلی احساسمان قلمبه می شد می چلاندیم همدیگر را  

دلم برای تمام اینها تنگ می شود . 

اما می خواهم فرزندم عشق ورزیدن را از ما (من و همسری) یاد بگیرد  

می خواهم بوسیدن را از ما یاد بگیرد  

می خواهم امید داشتن را از ما یا بگرد  

می خواهم احترام گذاشتن را از ما یاد بگیرد  

می خواهم  تمام چیزهای نیکی را که ما از کائنات یاد گرفتیم او هم یاد بگیرد .  

می خواهم مانند نامش نیک باشد و نیک زندگی کند .  

فرشته آمین

گفته بودم دلم خانه تکانی می خواهد ، انگار آن موقع که دلم خواسته بود و به زبان آورده بودمش فرشته ی آمین از کنارم رد شده بود و آمین را گفته بود .  

همسری عزیزتر از جانمان دلش تغییر دکوراسیون می خواست یکهو  " می خواست جایی کنار بخاری خالی باشد تا بعدا بتواند وان بادی که برای وروجک خریده را آنجا بگذارد و وروجک را حمام کند . "، شروع کرد به شامپو فرش کشیدن و جابه جا کردن وسایل و .... 

و حالا ؛ خانه تکانده شده و تر و تمیز .  

و من یک عدد شیرین خوشحال از مرتبی و تمیزی خانه هستم .   


 پ . ن : همین جا ، با همه وجودم از همسر جان تشکر میکنم که کنارم بود و همه کارها رو با لبخند و عشق انجام داد .  

 

عزیزترینم ، ممنونم که هستی .

ادامه مطلب ...

چند لحظه آرامش

من که دیدمش دلم ضعف رفت ، شما را نمیدانم   

ببینید .......

روزانه نوشت

یک . الان من یک عدد شیرین مرتب هستم که موهایم چتری شده و کلی قیافه ام را عوض کرده هستم . از قیافه جدیدم راضی هستم ، فقط منتظرم شهادت پیامبر هم بگذرد و ماه صفر تمام شود تا بتوانم موهایم را هم رنگ کنم ، خسته شدم از رنگ سیاه دلم تنوع می خواهد .  

دو . این هورمون های زنانه هم عجب چیزهایی هستند . کمی که بالا می روند می توانی کوه ها را هم جابه جا کنی و در هر زمینه ای موفق باشی ، حتی می توانی مدال طلای المپیک را بگیری . اما امان از روزهایی که پائین هستند ، حتی حوصله خودت را هم نداری . حالا نکته جالب اینکه هورمون های من این روزها ساعتی بالا و پائین می شوند . ساعتی از روز آنقدر بی حوصله می شوم که دیروز به همسر می گفتم خسته شدم دقیقا یک روز بعد از آخرین امتحانم می روم و وروجک را در می آورم و منتظر آمدن خودش نمی شوم  . و ساعتی بعد که حالم سرجایش بود گفتم نه ، تا آخرین لحظه صبر میکنم تا وروجک کامل شود و خودش به میل خودش به دنیا بیاید  .  

سه . کارهای عملی که باید روز امتحان تحویل بدهم تقریبا رو به اتمام است . باید کم کم شروع به خواندن درس ها کنم تا شب امتحان اذیت نشوم .  

" الان من یک عدد شیرین درس نخوانده هستم  "  

چهار . دلم خانه تکانی می خواهد ؛ توان انجامش را ندارم ، فقط دلم می خواهد آرزو بر جوانان عیب نیست ، هست ؟ 

پنج . به نظر شما نیکان یا پارسا ؟ کدامشان بهترند و قشنگ تر ؟ " لطفا نظراتتان را بگوئید و از سردرگمی نجاتم دهید بین این دو اسم گیر کرده ام "   


 

این آهنگ آرامش عجیبی برای من  دارد .

دادا

در زبان کردی به مادر دا می گویند و بعضی ها هم دادا .

من ، مادر همسر را دادا صدا می زنم ؛ مثل همسر و دیگر خواهر و برادرهایش

دادا ، مادرش را در کودکی از دست داده ، خواهرانش را هم

تا 13 سالگی با پدرش و همسر پدرش زندگی کرده تا اینکه باباحاجی که آن زمان حاجی نبوده و البته بابا هم نبوده او را به همسری برگزیده .

13 سال ، داشتم فکر میکردم دخترکان 13 ساله امروزی از زندگی چه می دانند ؟

دادا ، زن وارسته ای است . می توانستم نوه اش باشم ؛ نه اینکه خیلی پیر باشد ، نه  خیلی پیر نیست زود ازدواج کرده و زود بچه دار شده ، اینطوری است که من عروس هم سن و سال نوه هایش هم هستم .

معتقدم ،در این چند سال هر چه از الطاف الهی دارم ، همگی برکت دستان پر مهر اوست که با رضایت برایم به آسمان رفته و امیدوارم انشالله باز هم برود  .

خانه اش همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بوده ، اما حالا بعد از رفتن باباحاجی ........

دلم نمی آید عصر های دلگیر پائیز خانه اش خلوت باشد ، یک نفر هم یک نفر است ؛ تازه من و همسر و وروجک که سه نفریم .

عصرها با سر وصدای زیاد اعلام وجود می کنیم و حتی گاهی چترمان را برای شام باز می کنیم و خودمان را میهمان سفره کوچک و دل بزرگش می کنیم .

یلدا هم اینطور بود ، از عصر خودمان را میهمان دادا کردیم .

یلدایمان در خانه دادا به شادی و خنده گذشت ، هر چند جمعمان کوچک بود و با حساب وروجک خان تازه 6 نفر می شدیم اما شبی بود برای خودش .

یلدایمان ، با درخشش چشمان دادا روشن و با لبخند لبانش پر از خیر و شادی بود .