امروز اولین روز کنگره بین المللی بود ..... بی نهایت بی نظم شروع شد.

تموم تصورات و طرحواره های ذهنیم راجع به همایش ها و سمینارها به هم ریخت

 اگه ناراحت میشین نخونین
ادامه مطلب ...


یک هفته مونده به دفاع مجبور شدم استاد راهنمام رو عوض کنم .... چون کدهاش پر شده بود.

هفته و روزهای شلوغ و پر ترافیکی رو پیش روم دارم ... خیلی شلوغ

چشمام میسوزه وقتی به صفحه مانیتور نگاه میکنم و کارهای انجام نشده ی زیادی دارم .... وقت و زمان کم، خیلی کم ... اما من آدم دقیقه نودی هستم .... تجربه ثابت کرده وقتی کارام زیاد بوده و وقتم کم .... کارهام همگی به نحو عالی انجام شدن و سزبلند از اون موقعیت بیرون اومدم.

الانم امیدوارم مثل همیشه همه چیز عالی پیش بره

عجیبه .... یا شایدم خنده دار اگه بگم از تنهایی تهران رفتن می ترسم .... می ترسم گم بشم

مقاله ام توی ی سمینار پذیرفته شده و باید برم تهران ... این چند روزه هی دارم بهانه جور می کنم برای نرفتن و هی نمیشه ..... خنده داره که می ترسم

با خودم فکر میکنم اعتماد به نفسم کی اینقدر پایین اومد که خودم هم متوجهش نشدم .... کی اینقدر وابسته و ترسو شدم


خسته بودم .... اینقدر خسته بودم که همون وسط هال دراز کشیدم

موهامو باز کردم و عینکمو درآوردم و چشمامو بستم .... چند دقیقه بعد دو دست کوچولو رو روی موهام  حس کردم .... مثلا داشت نازم میکرد

برگشتم .... ی صورت کوچولو با ی لبخند بزرگ .... همه خستگی هام فراموشم شد .... اون لحظه خوشبخت ترین آدم زمین بودم

دلم هوای آفتاب کرده ...

بخشی از وجودم طوفانی است .... بخشی دیگر آرام

بخشی غوغا به پاست و بخشی دیگر بی دغدغه است و باز هم آرام

بخشی دلش می خواهد های های گریه کند .... بخشی خنده اش گرفته و هی می گوید شیرین ؟؟؟!!!! .... چرا؟!!! ....

آرامم و از این همه آرامش می ترسم .... می ترسم آرامش پیش از طوفان باشد .

به آرامی نیکان را در آغوش گرفتم و بوسیدمش و نوازشش کردم تا خوابید

هوای دلم و خانه ام ابری است و من آرامم .... و این یعنی تغییر کرده ام، خوب یا بدش را نمی دانم فقط می دانم شیرین سابث نیستم .....

همسرم دلخور یود .... بابت دلخوریش حق می دهم .... اشتباه و بی توجهی از من بود

اما بابت حجم دلخوریش حق نمی دهم .... بزرگ بود .... خارج از توانم بود

من ضعیف تر از اینها هستم .... هی مخاطب خاص اگه میخونی بدون .... من در عین قوی بودن ضعیف تر و شکننده تر از این حرفا هستم

مدرسه ام رو عوض کردم ... و حالا من یک عدد شیرین خوشحالم .... محیط کار جدیدمو دوست دارم . سازماندهی امسال کلی ماجرا داشت که امیدوارم ختم به خیر بشه ....


پوستر ...


چنند وقت پیش به توصیه یکی از دوستان خلاصه مقاله ام روبرای ی کنگره بین المللی فرستادم حالا پذیرفته شده و من باید پوسترشو آماده کنم .... نکته جالبش اینه که من هیچی بلد نیستم  ... آیا کسی از دوستان تجربه ای در این زمینه داره که کمی راهنماییم کنه؟



قصد دارم مدرسه ام را عوض کنم ... می خواهم برگردم به مدرسه قبلیم اما گویا دیر درخواست داده ام و ساعت ها پر شده ...

نمی خواهم برای این موضوع حرص و جوش بخورم ... امسال خیلی اذیت شدم ... محیط کار تفلون با همکارهای نچسب اذیت کننده بود.

توکل به خدا، فردا میرم اداره ... شاید درست شد

امیدوارم درست شود

امیدوارم امسال بهترینها را پیش رو داشته باشم

نیکان و دریا ...


نیکان و دریا



نیکان و آشنایی با ماسه ها


از دست یکی از پسرا و همسرش دلخور بود، پیش من گله کرد .... کلی شوخی کردم و سعی کردم با مسخره بازی فکرشو از موضوع منحرف کنم .

هی گفتم یادش رفته ... حواسش نبوده ... اینجوری که تو فکر میکنی نبوده وووو .....

دلم نمی خواست گله جاری رو به من کنه ... ما هر دوتا عروسیم .... دوست نداشتم دلخوریش از اونو به من بگه

کفش ... مهمونی!

از وقتی که نیکان راه رفتنو یاد گرفت فقط ی بار براش کفش خریدیم که اونم چون ناشی بودیم به دردش نخورد به ناوگان اسباب بازیا پیوست... همیشه خواهرشوهر دوم که پسرش چند سالی از نیکان بزرگتره کفشای علی رضا رو برای نیکان کنار میذاره دیروز رفته بودیم کفشای جدید رو بگیریم که کلی اصرار بیاین بالا، و ما هم از خدا خواسته به شرط اینکه زحمت نیفته رفتیم خونه شون .... یهو یادمون افتاد که ای بابا ما مثلا میخواستیم بریم دنبال دادا از مهمونی بیاریمش ، آقای همسر رفت دنبال دادا، توی راه برادرشو دیده بود و گفته بود که خونه خواهر شوهر دو هستیم و اونام اومدن، و خلاصه خواهرا و برادرایی که اون نزدیکیا بودن و از این تجمع صمیمانه در خونه خواهر شوهر اطلاع پیدا کرده بودن همگی اومدن و اینجوری شد که از مجموع 11 خواهر و برادر 5 تاشون با خونواده به صورت سرزده و خودجوش اونجا جمع شدن ... کلی خوش گذشت


*من با این خواهر شوهر توی ی مدرسه همکاریم ... دوسش دارم خیلی


** آخر شب همسر میگه کفشا رو میدی یا فردا دوباره برگردیم .... بنده خدا کفشا رو سریع آورد (تهدیدش کارساز بود)


بالاخره به فصل پنجم پایان نامه رسیدم ... از صبح نشستم و دارم با فرضیه ها و عددا و رگرسیون و همبستگی کلنجار میرم

کاش زودتر تموم بشه، دفاع کنم بره پی کارش ... کلی برنامه دارم برای بعد از دفاع

می خوام زبان بخونم

می خوام ی برنامه ریزی طولانی مدت بکنم برای دکترا

می خوام بیشتر با نیکان باشم

می خوام بیشتر زن خونه باشم

می خوام بدون استرس زیرپوستی پایان نامه و دکتر ع و بداخلاقی هاش ی بعدازظهر رو زیر آفتاب پهن شده توی هال چرت بزنم

می خوام ..... می خوام

کلی چیز دیگه می خوام که الان مجالش نیست ... برم

راستی دست نیکان بهتره، دیگه پانسمانش نکردیم ، باز باشه زودتر خوب میشه

امروز خیلی روز سخت و بدی بود. معمولا به روزها و اوقاتم صفت بد رو نمی دم اما بد بود خیآنروز

نیکان رو با خودم بردم مدرسه ..... ده دقیقه نشده بود که  رسیده بودیم که یهو شیشه میز اتاقم خرد شد و ریخت زمین و انگار که ی نفر نیکانو هل داد توی شیشه ای خرد شده ی کف اتاق ....

خیلی بد بود دستش خیلی بدجور برید و لبش زخم شد 

خونریزیش زیاد بود طوری لباساش و صورتش و لباسای من تماما خونی شده بودن و دوتایی با هم گریه می کردیم .... خیلی سخت بود حاضر بودم بمیرم اما اون لحظه ها رو نبینم

خدایا هیچ وقت منو با عزیزام امتحان نکن ..... خیلی سخته.... من نمی تونم ..... می میرم

وقتی نیکان پیش مامانمه، مدام باید چشمم به گوشیم باشه که الان زنگ میخوره یا ده دقیقه دیگه ....

هی زنگ میزنه ، کجایی؟ کی میای؟نیکان بی قراری میکنه و .... هر دفعه هم گفتم من که اونجا نیستم پس به من نگو که نیکان گریه میکنه و بی قراره چون فقط اعصابم خورد میشه و کاری هم از دستم بر نمیاد اما ...

وقتی پیش دادا میزاریمش اگه زمین و زمان هم به بریزن اصلا زنگ نمیزنه و هر بار من با خیال راحت میرم و به کارام می رسم و برمیگردم . از این نظر دادا خیلی خوبه و چون خودش هم آدم آرومیه نیکان هم کنارش آرومه و بازی میکنه .... حیف که به خاطر سنش و بیماریش نمی تونیم نیکانو همیشه پیشش بذاریم (اینا تو دلم گیر کرده بود ...)