-
سوال .....
جمعه 25 مهرماه سال 1393 16:19
-
بوی خاک ...
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 23:49
-
غدیر....
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 13:25
غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان. عیدتان مبارک
-
غدیر ...
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 13:21
غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.
-
شیرین در آسمونها ... !
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 10:05
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 مهرماه سال 1393 15:51
خونه بی نهایت بی نظم شده و به هم ریخته .... و همسر کلافه از این در هم ریختگی و بی نظمی و من که حوصله و توان چندانی برای سامان دادن به اوضاع خونه ندارم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 مهرماه سال 1393 09:36
آفتاب خانوم آروم آروم داره با خونه مون آشتی میکنه و هر روز ظهر توی هال خونه پهن میشه .... منم از فرصت استفاده میکنم و با نیکان سایه بازی میکنم ...... وقتی اولین بار سایه شو کشف کرد قیافه اش و کاراش دیدنی بود.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 مهرماه سال 1393 09:32
نیکان سرما خورده ... مامان به خاطر خواهرک که امسال کنکور داره نمی تونه نگهش داره .... دادا هم مریضه و نمیشه بذاریمش پیش اون... مهد رو هم تمام وقت روی سرش میذاره بس که گریه میکنه .... و من که بداخلاقم وضعیت کاریم به هم ریخته و هر بار که با مسئول آموزش اداره تماس می گیرم این جوابو میده که حالا صبر کنین و حالا آمار مدارس...
-
.......
دوشنبه 14 مهرماه سال 1393 08:41
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 مهرماه سال 1393 16:42
مهمونای اصفهانی امروز صبح رفتن .... دلم براشون تنگ شد . خیلی بده که آدم از دوستاش دور باشه و نهایتش در سال دو یا سه بار همدیگه رو ببینن . سابقه این دوستی به سال اول دانشجویی برمیگرده، یادمه اولین بار وقتی از راهروی خوابگاه رد میشدم صدای زنگ داری رو شنیدم که داشت آهای مریم نازم فریدون رو می خوند ... جذب صدا شدم و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 مهرماه سال 1393 17:21
امروز وقتی رفتم نیکانو از مهد بیارم دیدم نشسته روی مبل و گریه میکنه جالب بود که بچه هایی که کنارش بودن همگی ساکت بودن و فقط نیکان بود که گریه میکرد... مربیش میگفت همین که مامانا اومدن دنبال بچه هاشون شروع کرده به گریه کردن.... اومدیم خونه اصلا ساکت نمیشد یک ساعت و نیم مداوم گریه کرد بدون دلیل مشخصی که من بتونم...
-
مادر خوب .... مادر بد
شنبه 5 مهرماه سال 1393 17:23
رابطه ای عمیق و تنگاتنگ بین مادر و فرزند وجود دارد و این رابطه است که باعث می شود نوزاد انسان در نهایت تبدیل به یک انسان سالم، مستقل و اجتماعی شود. در رابطه مادر و فرزند عشق، قدرت، تحقیر و خشم در کنار هم وجود دارند. وجود چنین احساسات متضادی تجربه ای مشترک میان تمام مادران است؛ اما عوامل مختلفی موجب می شود که مادران در...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1393 00:01
اول . از همه دوستایی که امروز برام انرژی + فرستادن خیلی خیلی ممنونم ..... امرور من پر از انرژی های + بودم و همه چیز خوب پیش رفت. دوم . جلسه دفاع پایان نامه عالی بود .... داورا هیج ایرادی تونستن بگیرن و تازه کلی هم آفرین و باریکلا گفتن بهم و من نمره کامل گرفتم. سوم. از همین تریبون مراتب تشکر و سپاس و قدردانی خودم رو از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 شهریورماه سال 1393 09:22
ارائه مقاله دیروز کلی عالی بود .... ممنون از انرژی هاتون دوشنبه روز دفاع پایان نامه است .... بازم ممنون میشم اگه برام انرژی بفرستین و دعام کنین اینم به خیر و خوبی تموم بشه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 شهریورماه سال 1393 09:33
خاله همسر رفت .... و من هنوز اینجام ، دور از خونواده دلم برای وروجکم ی ذره شده .... امروز نوبت ارائه مقاله ام هست و من پر از استرسم .... پر از دلتنگی و پر از غم. اصلا حس خوبی ندارم و بی صبرانه منتظرم که تموم بشه و برگردم خونه پیش همسرم و نیکان دلم براشون ی ذره شده لطفا انرژی مثبت بفرستین برام که امروز شدیدا به انرژی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1393 14:24
امروز اولین روز کنگره بین المللی بود ..... بی نهایت بی نظم شروع شد. تموم تصورات و طرحواره های ذهنیم راجع به همایش ها و سمینارها به هم ریخت
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 شهریورماه سال 1393 07:55
اگه ناراحت میشین نخونین خاله همسر زن میانسال قد بلند و چهار شانه ای بود ... پر سر و صدا و شوخ و رک ... کدبانو و هنرمند. یادمه اوایل زدواجم، همه می گفتن از حرفای خاله ناراحت نشو، هر چیزی که به ذهنش بریه خیلی رک و بی پرده میگه اما هیچی تو دلش نیست.... واقعا هم اینجوری بود هیچی تو دلش نبود .... من هیچ وقت ازش نرنجیدم و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1393 14:50
یک هفته مونده به دفاع مجبور شدم استاد راهنمام رو عوض کنم .... چون کدهاش پر شده بود. هفته و روزهای شلوغ و پر ترافیکی رو پیش روم دارم ... خیلی شلوغ چشمام میسوزه وقتی به صفحه مانیتور نگاه میکنم و کارهای انجام نشده ی زیادی دارم .... وقت و زمان کم، خیلی کم ... اما من آدم دقیقه نودی هستم .... تجربه ثابت کرده وقتی کارام زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 شهریورماه سال 1393 10:58
عجیبه .... یا شایدم خنده دار اگه بگم از تنهایی تهران رفتن می ترسم .... می ترسم گم بشم مقاله ام توی ی سمینار پذیرفته شده و باید برم تهران ... این چند روزه هی دارم بهانه جور می کنم برای نرفتن و هی نمیشه ..... خنده داره که می ترسم با خودم فکر میکنم اعتماد به نفسم کی اینقدر پایین اومد که خودم هم متوجهش نشدم .... کی اینقدر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1393 10:18
خسته بودم .... اینقدر خسته بودم که همون وسط هال دراز کشیدم موهامو باز کردم و عینکمو درآوردم و چشمامو بستم .... چند دقیقه بعد دو دست کوچولو رو روی موهام حس کردم .... مثلا داشت نازم میکرد برگشتم .... ی صورت کوچولو با ی لبخند بزرگ .... همه خستگی هام فراموشم شد .... اون لحظه خوشبخت ترین آدم زمین بودم
-
دلم هوای آفتاب کرده ...
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1393 20:03
بخشی از وجودم طوفانی است .... بخشی دیگر آرام بخشی غوغا به پاست و بخشی دیگر بی دغدغه است و باز هم آرام بخشی دلش می خواهد های های گریه کند .... بخشی خنده اش گرفته و هی می گوید شیرین ؟؟؟!!!! .... چرا؟!!! .... آرامم و از این همه آرامش می ترسم .... می ترسم آرامش پیش از طوفان باشد . به آرامی نیکان را در آغوش گرفتم و بوسیدمش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1393 17:36
مدرسه ام رو عوض کردم ... و حالا من یک عدد شیرین خوشحالم .... محیط کار جدیدمو دوست دارم . سازماندهی امسال کلی ماجرا داشت که امیدوارم ختم به خیر بشه ....
-
پوستر ...
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1393 17:31
چنند وقت پیش به توصیه یکی از دوستان خلاصه مقاله ام روبرای ی کنگره بین المللی فرستادم حالا پذیرفته شده و من باید پوسترشو آماده کنم .... نکته جالبش اینه که من هیچی بلد نیستم ... آیا کسی از دوستان تجربه ای در این زمینه داره که کمی راهنماییم کنه؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1393 11:12
قصد دارم مدرسه ام را عوض کنم ... می خواهم برگردم به مدرسه قبلیم اما گویا دیر درخواست داده ام و ساعت ها پر شده ... نمی خواهم برای این موضوع حرص و جوش بخورم ... امسال خیلی اذیت شدم ... محیط کار تفلون با همکارهای نچسب اذیت کننده بود. توکل به خدا، فردا میرم اداره ... شاید درست شد امیدوارم درست شود امیدوارم امسال بهترینها...
-
نیکان و دریا ...
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 16:34
نیکان و دریا نیکان و آشنایی با ماسه ها
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 16:00
از دست یکی از پسرا و همسرش دلخور بود، پیش من گله کرد .... کلی شوخی کردم و سعی کردم با مسخره بازی فکرشو از موضوع منحرف کنم . هی گفتم یادش رفته ... حواسش نبوده ... اینجوری که تو فکر میکنی نبوده وووو ..... دلم نمی خواست گله جاری رو به من کنه ... ما هر دوتا عروسیم .... دوست نداشتم دلخوریش از اونو به من بگه
-
کفش ... مهمونی!
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 15:58
از وقتی که نیکان راه رفتنو یاد گرفت فقط ی بار براش کفش خریدیم که اونم چون ناشی بودیم به دردش نخورد به ناوگان اسباب بازیا پیوست... همیشه خواهرشوهر دوم که پسرش چند سالی از نیکان بزرگتره کفشای علی رضا رو برای نیکان کنار میذاره دیروز رفته بودیم کفشای جدید رو بگیریم که کلی اصرار بیاین بالا، و ما هم از خدا خواسته به شرط...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1393 12:12
بالاخره به فصل پنجم پایان نامه رسیدم ... از صبح نشستم و دارم با فرضیه ها و عددا و رگرسیون و همبستگی کلنجار میرم کاش زودتر تموم بشه، دفاع کنم بره پی کارش ... کلی برنامه دارم برای بعد از دفاع می خوام زبان بخونم می خوام ی برنامه ریزی طولانی مدت بکنم برای دکترا می خوام بیشتر با نیکان باشم می خوام بیشتر زن خونه باشم می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 مردادماه سال 1393 20:48
امروز خیلی روز سخت و بدی بود. معمولا به روزها و اوقاتم صفت بد رو نمی دم اما بد بود خیآنروز نیکان رو با خودم بردم مدرسه ..... ده دقیقه نشده بود که رسیده بودیم که یهو شیشه میز اتاقم خرد شد و ریخت زمین و انگار که ی نفر نیکانو هل داد توی شیشه ای خرد شده ی کف اتاق .... خیلی بد بود دستش خیلی بدجور برید و لبش زخم شد خونریزیش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مردادماه سال 1393 09:40
وقتی نیکان پیش مامانمه، مدام باید چشمم به گوشیم باشه که الان زنگ میخوره یا ده دقیقه دیگه .... هی زنگ میزنه ، کجایی؟ کی میای؟نیکان بی قراری میکنه و .... هر دفعه هم گفتم من که اونجا نیستم پس به من نگو که نیکان گریه میکنه و بی قراره چون فقط اعصابم خورد میشه و کاری هم از دستم بر نمیاد اما ... وقتی پیش دادا میزاریمش اگه...